انجمن جامعهشناسی ایران: وجدان اجتماعی و افکار عمومی ایرانیان اکنون در احساس غم و خشم ناشی از درگذشت دختر کُرد هموطن، زندهیاد مهسا (ژینا) امینی به درد آمده و در یکی از پُربسامدترین نمودهای خود بارز شده است. مضمون سخنان و چنین گسترهی عظیم واکنشِ جمعی، هم دالّ بر احساس یک مُصیبت جمعی است هم مُبیّن یکی از ژرفترین مسائل اجتماعی ایران. هر دو ویژگی در آن بارزند: مصیبت جمعی است، چرا که «وجدان عمومی» بهشدّت جریحهدار شده؛ همچنین حاکی از ژرفترین مسألهی اجتماعی است، زیرا نشان میدهد که موانع نیل به صُلح و مُصالحهی اجتماعی از پیشامشروطه بدین سو باقی ماندهاند، چرخهی خشونت متوقّف نشده و جامعه در معرض مُصیبتهای پیاپی است.
همچون هر مسألهی اجتماعی، این «مسأله» را نیز میتوان از سطوح گوناگون مورد توجّه قرار داد، ازجمله سطح انسانی؛ بدین معنی که وقتی وجدان عمومی در چنین گستره و ابعادی جریحهدار شود، میتوان گفت صرفنظر از کیستی قربانی یا قربانیان و چیستی روندهای منجر به وقوع فاجعه، این مخاطرات تهدیدی علیه نوع انسان هستند.
سطح دیگر، سطح تاریخی است؛ یعنی مجموعه روندهایی که در تاریخ ما رُخ داده و سرانجام بدین مرحله رسیدهاند که فاجعه از پی فاجعه رُخ دهد؛ گاهی وجدان عمومی برانگیخته شود و برخی مواقع نیز یا اصلاً افکار عمومی شکل نگیرد و یا اسیر انواع بحرانهایی بماند که در آنها غرق شده و نتواند به پاسخ عاطفی و عقلانی در برابر فجایع بپردازد یا گاهی حتّا نتواند فاجعه بودنِ فاجعه را دریابد. در این سطح میتوان بازتولید خشونت را ناشی از تداوم موانع جامعهی مدنی و کُنش مدنی یافت. انسان مدنی در ذهن، زبان و عمل، دیگری را نفی نمیکند، حذف نمیکُند، نمیکُشَد؛ اگر هم او را نفهمد، مُحتَرَم میشمارد. انسانِ قبیله، اما با اهل قبیله دوست است و با دیگران، دشمن.
یک سطح نیز، سطح اجتماعی است که اکنون مورد نظر ماست. باید دریابیم که چگونه اِعمال قهر در روابط اجتماعی به یک شیوه تبدیل میشود؛ حال آنکه انتظار است هنجارهای اجتماعی مناسبات میان آدمیان، از جمله میان زمامداران و دیگر آحاد مردم را تعیین کنند و نه اجبار، تحمیل و اِعمال خشونت ناموجّه. کوشش برای تقدّسدهیِ به خشونت نیز، مُشکلِ بُنیادی و اساسیِ خشونت «بهمثابهی روش» را رفع نمیکند؛ این روِش که اصولاً یک مکروهِ بُنیادی اجتماعی است، بهویژه هنگامی که جامعه آن را در سطح خودآگاه نیز مذموم میدارد، یا به ضدّ خود تبدیل میشود (به نفی امر مقدّس منجر میشود) و یا خود را در «دیگری» خود نیز بازتولید کرده و همچون روشِ اقدام علیه آنچه میخواهد مقدّس بماند نیز استفاده میشود. از اینجا یک چرخهی خشونت آغاز میگردد که حرکت هر یک از رانههای آن بر حرکت رانههای دیگر میافزاید؛ بدینگونه است که نهایتاً نه نابودیِ یکی از اجزای این چرخه، که نابودیِ جامعه به بار میآید. ظاهرِ تاریخ صحنهی پیروزیِ قدرت برتر است، امّا در نهایت فقط آنان باقی ماندهاند که توانستهاند میان خود صُلح برقرار کنند. هنگامی که «خود» به گُسترهی همهی انسانها گسترده باشد، میثاق اجتماعی نیز به میثاق همهی انسانها فراز مییابَد، صُلح نیز در دامنهی همهی انسانیّت، آرزو، خواسته و تعریف میشود.
استفاده از خشونت بهعنوان روشِ پیشبرد اهداف، بهتنهایی حکایت از افول اجتماعی دارد؛ افول اجتماعی خود را در اَنحاء گوناگون خشونت بارز میسازد که جامعه را به ورطهی هلاکت و نابودی میافکنند. از مهمترین نمودهای خشونت بارز در ایران معاصر، تلاشی است که برای تحمیل بر زنان صورت میگیرَد. بهنظر میرسد هرچند پوشش زن بارزترین نمود این تحمیل باشد، امّا تنها نمود تحمیل نیست؛ گُسترهی آن بسیار بیشتر است. حذف فهم زنانه از تعریف امر اجتماعی، از تعریفِ زندگی، از تعریف روابط آحاد جامعه، ممانعت فرهنگی و سپس سیاسی برای نائل شدن زنان به تعریفی که خودشان از امر زنانه دارند و حتّا نفیِ تعریف زن از شخص خودش و ... در کُنه این گُستره قابل تشخیصاند. جهان سرمایهداری (که ایران نیز خارج از آن نیست) در کوششی وافر است که از زن، مرد (عامل تولید ثروت و قدرتِ سرمایهدارانه و مردانه) بسازد و ضمن پرداخت سهم زن در قدرت و ثروت، زنانگی را در ساخت و برساخت اجتماعی منتفی سازد. آنچه در ایران معاصر رُخ میدهد، میتواند هم شامل نوعی نفیِ امر زنانه در حیات اجتماعی تلقّی شود و هم نفیِ خودِ زن (علاوه بر اِنکار و نفی سهم زن در مناسبات قدرت و ثروت). در ایران معاصر تلقّی زن بهعنوان عنصر تهدیدآمیز در جامعه، مآلاً «احساس نااَمنی» حتّا نااَمنیِ وجودی را به مهمترین احساسی تبدیل کرده که هر زن از کودکی در کُنه وجود خود تجربه میکند. رفع هر گونه اجبار در پوشش، میتواند نخستین گام برای رفع تبعیض و رفع این احساس نااَمنی همگانی باشد که به زنان محدود نمانده و همهی آحاد جامعه، حتّا موافقان پوشش اجباری نیز گرفتارِ آن شدهاند.
میتوان برانگیختگیِ شدیدِ وجدان جمعی مردم ایران را در پیِ مرگ یک انسان بیگناه، در چنین فضایی تصوّر کرد که اکنون در یکی از گستردهترین نمودها بارز شده است. مهم آن است که جامعه دچار التهاب ناشی از درگذشت انسانی است که طیّ رویّههایی برای تحمیل یک سبک زندگی و پوشش بر زنان جامعه، حیات و حقّ حیات از وی ستانده شده. اکنون بسیاری از مردم، بالاخص خانوادهها نگرانند که این سرنوشت میتوانست و میتواند سرنوشت عزیزان آنها هم باشد. در ذهنیّت جمعی، این واقعه بهمثابهی یک فاجعه ادراک میشود و همه دربارهی علل این فاجعه سخن میگویند. رفع علل تاریخی مُستلزم زمان و تغییرات بُنیادی است - که هیچ جریان و طرز فکری نمیتواند سرنوشت آن را پیشاپیش تعیین کند. امّا ترکِ منطق خشونت و تحمیل، و بازگشت به منطق اجتماعی ضرورت مُبرم پاسخی است که به وجدان اجتماعی ابراز میشود. منظور از منطق اجتماعی، همهی ارزشها و روشهایی هستند که برای جامعه و هنجار جامعه اصالت قائل شوند و در مَنش و کُنش خویش بدان احترام بگذارند. این سخن البته دربارهی اهمیّت بُنیادیِ عُرف و میثاق اجتماعی، هم در تدوین قانون و هم در شیوهی اِعمال قانون نیز هست، امّا بدان محدود نمیشود. انسان اجتماعی خردمند از ترکِ کُشتن، چه در عمل، چه در زبان و چه حتّا در ذهن آغاز میشود؛ احترام به میثاق اجتماعی و پذیرشِ آن، ضرورت حدّاقلّی زندگی اجتماعی است.
در شرایط کنونی و طیّ سالیان متمادی در بسیاری از رفتارهای زمامداران نمودهایی از عدم وفاداری به میثاق اجتماعی دیده میشوند. گسترش مُتداوم خشونت در ذهن و زبان و عمل، هم نمود افول جامعه و هم تشدیدکننده و باعث این افول است. منطق نفی و اِنکار در حوزههای گوناگونی جریان دارد، در این میان هر کدام از نیروهای اجتماعی که از قدرتی بیشتر برخوردار باشد، بیش از دیگران در این روند تأثیر دارد و لذا بیش از دیگران مسؤولِ تکرار و تشدید خشونت و بروز فجایعی محسوب میشود که وجدان جمعی را اینگونه خدشهدار میسازند.
التیام آلامِ ناشی از چنین فجایعی در وهلهی نخست مُستلزم همراهی با وجدان عمومی است که متأسفانه در بسی مواقع از جانب زمامداران بدان توجهّی نمیشود. تداوم این بیتوجهی، موجب گسترش گسیختگی اجتماعی و گسترش انواع خشونت خواهد شد و به حوزهی عمل و اقدام سیاست محدود نخواهد ماند.
شرایط کنونی را میتوان یک تراژدی اجتماعی تصوّر کرد که از طریق تداوم و بازتولید مکرّر و تشدیدشوندهی خشونت، همهی میراث اجتماعی و حتّا تمدّنی را در معرض خطر قرار داده است. برای کسی که دفاع از جامعه را وظیفهی خود میداند، حتّا توسعه یا نقدِ جامعه نیز معطوف به بقای آن است و لذا در شرایطی که حیات جامعه تهدید میشود، خود را مُلزم میداند که دربارهی تراژدیِ تداوم و بازتولید خشونت نگران باشد و هشدار دهد. مجموعهی سازوکارهای انتظامیِ کنترل پوشش شهروندان موسوم به گشت ارشاد، تنها یکی از انواع اِعمال خشونت سیستمایک است که دامنهی تأثیراتشان، کلیّت زندگی اجتماعی را با بُحران مواجه کرده است. آنچه باید اصولاً مَنهی باشد، همهی انواع تحمیل، اِجبار، اِکراه و کاربُردِ خشونت برای تداوم تحمیل است.
اکنون که همهی ما همراهِ وجدان عمومی جامعه و همدرد همهی دردمندان فاجعهی مرگ مهسا (ژینا) امینی و سایر فجایع ناشی از تحمیل و خشونت، بالاخص خانوادهی ایشان هستیم، من تداوم روندهای خشونت را بسیار نگرانکننده دانسته و براین باورم که پرهیز همهجانبه از همهی گونههای خشونت در افعال و سخنان و اذهان ما یک ضرورت مُبرم برای بقای جامعه است؛ این ضرورتی است مقابل همهی جریانها و کسانی که نگران فردای جامعهی ایران هستند. زیرا یا ما را آیندهیی جز تعَب و رنج عمومی نخواهد بود و یا آینده از مَعبر حذفِ تحمیل و خشونت و نیل به صُلحی فرا میرسد که زنان رُکن رکین آن باشند.