کد مطلب: ۵۳۲۱
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳

دن کیشوت و نویسندگان ایرانی

علی‌اصغر محمدخانی: میزان تاثیرگذاری یک اثر ادبی را در جامعه‌ی نویسنده‌‌ی اثر و دیگر کشورها از راه‌های گوناگون می‌توان سنجید و بررسی کرد، شمارگان هر اثر، ترجمه‌ی اثر به زبان‌های گوناگون، حضور اثر در حافظه‌ی جمعی مردم آن کشور، تبدیل اثر به فیلم، بحث و گفت‌وگوهای فراوان درباره‌ی اثر در مجامع علمی و ادبی و نمونه‌های دیگر.

بی‌شک دن‌کیشوت اثر سروانتس تاثیر فراوانی در ادبیات ملل مختلف و نویسندگان گذاشته و به عنوان رمانی کم‌نظیر در تاریخ ادبیات جهان ثبت‌ شده است. این اثر، منبع الهام نویسندگان، شاعران، موسیقی‌دانان، نقاشان و فیلم‌سازان بوده است و اقتباس‌های بسیاری از آن شده است. تابلوی پیکاسو از دن‌کیشوت سوار بر اسب و در کنار سانچوپانزای خر سوار بسیار مشهور و در ذهن بسیاری از نویسندگان و خوانندگان و علاقه‌مندان به یادگار مانده است.

در پنجاه سال گذشته و از وقتی که دن‌کیشوت به فارسی ترجمه شده است خوانندگان بسیاری در ایران داشته است و بیشتر نویسندگان ایرانی نیز این اثر مهم سروانتس را در آغاز کار نویسندگی خود خوانده‌اند و بهره برده‌اند. برای سنجش میزان تاثیرگذاری آن بر ذهن و زبان نویسندگان دو پرسش را با بیست تن از نویسندگان حاضر ایران در میان گذاشتم که چند بار تاکنون دن‌کیشوت را خوانده‌اند و چه تاثیری بر نویسندگی آنان داشته است که پاسخ‌های این نویسندگان در پی می‌آید. این پاسخ‌ها را نیز در زمان برگزاری همایش سعدی و سروانتس در دانشگاه کمپلوتنسه مادرید که در روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه ۶ و ۷ آبان ماه برگزار می‌شود در اختیار اسپانیایی‌زبانان و سروانتس‌شناسان و مطبوعات اسپانیایی قرار گرفت که تا حدودی با دن‌کیشوت در ایران آشنا شوند.

*****

بلقیس سلیمانی


سال‌ها پیش دن‌کیشوت را خواندم و در دم دانستم این کتابی است که اگر عمری باقی بماند دوباره آن را خواهم خواند. چنین شد و در سال‌های اخیر یک‌بار دیگر آن را خواندم. قهرمان دوست‌داشتنی رمان، در همان خوانش اولی به مثابه‌ی یک ضد قهرمان بر من ظهور کرد. قهرمانی که دیر از خانه‌اش خارج می‌شود، وقتی بیرون می‌آید که جهان تغییر کرده و وارد روابط و مناسبات جدید شده است. ولی او قرار ندارد این جهان جدید را بپذیرد. به همین دلیل جهان و متعلقات آن را چنان می‌بیند که می‌خواهد. او آسیاب بادی را غول و رمه‌ها را زندانی می‌بیند و تلاش می‌کند که تصویر خود را بر جهان تحمیل کند که نمی‌تواند. چرایش مشخص است. واقعیت عریان‌تر از هر تصویری است و هر کسی را وادار به پذیرش خود می‌کند. و این درست لحظه‌‌‌ای است که دن‌کیشوت خرد و خسته به خانه برمی‌گردد تا بمیرد. زیرا جهان او را نمی‌خواهد و طبیعتا او هم دیگر این جهان را نمی‌خواهد. او شکست خورده است. جهان جدید او را شکست داده است. او چاره‌ای جز مرگ ندارد.

اما برای من دوست داشتنی‌تر از دن‌کیشوت، شخصیت سانچو پانزا بود که به نظرم نیای شخصیت پیکارو است که تلاش به خنده و شوخی و ابتذال را وارد ادبیات می‌کند و به ما می‌فهماند بدون او ادبیات جدید چیزی کم خواهد داشت.

پیکاروی ادبیات در واقع بعدها ـ بعد از اوج ادبیات پیکارسک ـ تبدیل می‌شود به همین بر و بچه‌های لاف‌زن، خالی‌بند، عیارطور که به کمک آدم‌های معمولی که می‌آیند تا در کنار نجبا، اشراف، روشنفکران، کارمندان و ... جایی هم برای مردم و کوچه و بازار دست و پا کنند.

سانچو پانزا، بر خلاف اربابش، پاهایش روی زمین است، اگرچه رویا مسلکی اربابش را دوست دارد. او مدام به دن‌کیشوت و ما هشدار می‌دهد که واقعیت سفت و سخت را ببینیم و متوجه جهان اطرافمان باشیم. در واقع در اولین قرائتم از دن کیشوت این دو را استعاره‌ای از ساختار وجودی آدمی دیدم. کیشوت بخش استعلاطلب، رویایی، خیالین وجود آدمی را نمایندگی می‌کرد و سانچو پانزا بخش معمولی وجود آدمی را به نمایش می‌گذاشت و از قضا پیروزی از آن سانچو پانزا بود. زیرا او بو کشیده بود جهان جدید جهان اوست.

در خوانش دومم کیشوت آدمی بود که از درون کتاب‌ها بیرون پریده بود و جهان را با عالم رمان‌هایی که از درون آن‌ها بیرون آمده بود، اشتباه می‌گرفت.

طبیعی است واقعیت به او سیلی محکمی خواهد زد و دوباره او را روانه‌ی مامن اصلی‌اش یعنی کتاب‌ها خواهد کرد و چه خوب که چنین کرد.

حالا کیشوت مترصد است باز هم با آن اسب نزار و آلات و ابزار جنگی عجیبش به جهان بزند و آن را سر و سامان بدهد.

نقیضه‌ی سروانتس بر رمانس‌های قرون وسطا آغاز رمان بود. طنز روزگار این است که این فرزند نوخاسته با خاک پاشیدن بر روی نیای خود یعنی رمانس از زمین بلند شد و قد کشید.

مصطفی مستور

دن کیشوت، نخستین رمان یا دست کم یکی از چند رمان اولیه در تاریخ داستان‌نویسی مدرن محسوب می‌شود. اگر محصولات اولیه بسیاری از هنرها بسیط و ابتدایی باشد، هنر رمان‌نویسی به وجود دن‌کیشوت از این لحاظ یک استثنا است. این اثر به شکلی طبیعی و درونی، غنی و عمیق است. سروانتس با منطق روایی درست، نوعی استحاله‌ی خودآگاه را از شخصیت اصلی داستانش به دست می‌دهد. دن‌ کیشوت با ورود به پناهگاهی خودساخته به نام شوالیه‌گری، برگزیدن معشوقه‌ای خیالی به نام دولسینه آ دل توبوسو و جنگ با جلوه‌های موهوم شرارت، هر چه بیش‌تر در نوعی ایده‌آلیسم مفرط فرومی‌رود. ایده‌آلیسمی که با همه‌ی جنبه‌‌های خطرخیز و فانتزی‌اش به زندگی دن‌کیشوت معنا می‌بخشد. ظاهرا همین معنابخشی است که قهرمان رمان را، به رغم دشواری‌ها و تلخی‌ها آرامش و سکون می‌بخشد. این اثر، و به ویژه‌ درون‌مایه‌ی غنی آن، الهام‌بخش بسیاری از آثار درخشان پس از خود بوده است؛ گیرم درونی‌تر و فردگرایانه‌تر. سروانتس و دن‌کیشوت، میراث ماندگار داستان و داستان‌نویسی است و از این نظر هنر داستان‌نویسی باید خرسند باشد که پیدایش خود را مرهون چنین اثر شکوه‌مندی بداند.

 
محمدحسن شهسواری

دن کیشوت را اتفاقا اصلا در زمان مناسبی نخواندم. شاید هم به عکس.

نوجوان بودم و عاشق ماجراهای سلحشوری؛ داستان‌های شاهنامه‌ی فردوسی و حکایت‌های مردمی که حول آن شکل گرفته بود. مثلا «سام سوار و دختر خاقان چین». بعد هم اخلاف جدیدتر. مثلا «امیرارسلان نامدار». بعد هم رسیده بودم به رمان‌های شنل و شمشیر مدرن‌تر غربی. که مهمترین‌شان الکساندر دومای پدر بود. رمان دو جلدی دن کیشوت با آن عکس روی جلدش، سواری با نیزه‌ای در دست، وعده‌ی خوبی بود بر یک داستان سلحشوری دیگر. اما هر چه جلوتر می‌رفتم قهرمان پیزوری رمان، عمل قهرمانانه که انجام نمی‌داد هیچ، هی کار را بدتر هم می‌کرد. جهان  باشکوه و برازنده‌ی مردان بزرگ، مردانی که مثلا در پی شاه آرتور جام مقدس را به دست می‌آوردند، آن دلاوران میزگرد، یا رستم که برای نجات وطن حتا از جان فرزندنش هم نمی‌گذشت حالا تبدیل شده بود به پیرمردی سست و بی‌مقدار. اما همان قدر آرمان خواه. واقعیت، ضربه‌ی سختی بود. دن کیشوت همه‌ی روهایا را فروریخت. در زمان بدی. در زمان خوبی.

 

شیوا مقانلو

با این شوالیه­ی عجیب و غریب در سال‌های کودکی آشنا شدم: به لطف کتاب‌های طلایی و خدمتی که انتشارات امیرکبیر برای شناساندن قصه­های بزرگ جهان به ما بچه­های کوچک می‌کرد: یعنی خلاصه کردن رمان‌ها در قالب کتاب‌های جیبی خوش آب و رنگ و مصوری که با زبانی ساده همه چیز را می‌گفت. مثلا داستان پیرمردی را که لگن روشویی شکسته‌ای را بر سر می‌گذارد و همراه خدمتکاری رند و تنبل و باوفا، سوار اسبی مردنی، به جنگ آسیاهای بادی می‌رود. چرا؟ چون به خاطر خواندن بیش از حد کتاب‌های داستان خل شده است! اما این سرنوشت به جای این که مرا بترساند، بیشتر راغبم کرد که همین جنون شیرین دن کیشوت را ادامه دهم، قصه بخوانم و بخوانم و همراه دن کیشوت و سوار بر اسب خیال، با دشمنان خیالی بجنگم و در جشن‌های خیالی شاد باشم. دن کیشوت مرا واداشت با علم و آگاهی واقع‌گرایانه از جهان ناواقعیات، لذت دروغ‌های راست قصه‌ها را دریابم.

بعد، چهارده پانزده ساله بودم که متن کامل کتاب را خواندم و از جهتی دیگر دلبسته شدم: نثر شیرین و آراسته‌ای که در عین سرشار بودن از آرایه‌های ادبی، شوخ و شنگ و صمیمی بود. از تاریخ و جغرافیا و آدابی می‌گفت بسیار دور و کهن، اما قابل فهم و نزدیک می‌نمود. اندوهبار و تراژیک بود اما بی‌آزار و معصوم، و محتوم بود اما پذیرفتنی. دن کیشوت بی این که ادعای روشنی به عنوان یک کتاب رمنس یا طنز یا پهلوانی (با مثال‌های آشنا و همیشگی) داشته باشد، مجموعه‌ای از تمام اینها بود.

خودم را خوش­شانس می‌دانم که در سنینی که ذائقه شکل می‌گیرد، چنین غذای بی‌نظیری در کاسه داشتم، که نسبت به انتخاب‌های خواندنی آینده سختگیرم کرد. ایده و اجرای درست کتاب، شخصیت پردازی‌های قوی و ماندگار، و نثر جذابی که البته به مدد ترجمه درخشان مرحوم محمد قاضی درآمده بود، دن­کیشوت را به یکی از به­یادماندنی­ترین تجربیات خواندنم تبدیل کرده‌اند.  

علی خدایی

آن روزها خواندن دن کیشوت برای کسی که ادعای نویسندگی داشت فریضه بود. در دهه‌ی پنجاه که دوره‌ی رمان‌های بزرگ بود این کتاب هم باید خوانده می‌شد. وقتی کتاب را خریدم به خودم گفتم: خواندن دن کیشوت دل شیر می‌خواهد.

راستش  خیلی هم خواندن کتاب ساده نبود. پر بود از ماجرا و جنگ و جدال و حادثه و عشق و خوشدلی و ... آن‌هم به زبانی که زبان امروز نبود. هر شب مثل شهرزاد قصه‌گو می‌شنیدم که چه می‌شود و منتظر فردا که چه در انتظار من است.

از دن کیشوت صدای راوی داستان‌ها را بیشتر دوست دارم. انباشته از پهلوانی و جوانمردی و راستی است. اما همه‌ی اینها با لبخندی بر لبان خواننده که من بودم. مثل این‌که ماجراهای پهلوان‌ پنبه‌های خودمان را می‌خواندم که همه چیز بود با چاشنی عیاری و خوشدلی.

حالا پس از چهار دهه دن کیشوت برایم زنده است و این‌که خیلی‌ها را در دنیای اطرافم دیده‌ام که دن کیشوتی‌اند. گاهی مثل خودم که خیلی چیزها را از دن کیشوت یاد گرفتم و در لحظه‌هایی از زندگی‌ام دن کیشوت شدم.

 

محمدرضا بایرامی

دن کیشوت را با ترجمه‌ی محمدقاضی یک بار خواندم و ترجمه‌ی فارسی بسیار محکم و قوی‌ای است و لحن سرخوشانه و طنزآمیز رمان بسیار خوب برگردان شده است و تاثیر فراوانی بر من و داستان‌نویسان ایرانی گذاشته است.

به نظر من شخصیت نوذر در کتاب مدار صفر درجه‌ی احمد محمود از دن کیشوت تاثیر پذیرفته است و در برخی از داستان‌های ایرانی می‌توان رد پای دن کیشوت را یافت.

 
ناتاشا امیری

من دن کیشوت را سال‌ها پیش خوانده‌ام و جنبه‌ی توهم‌آمیز شخصیت‌ها برای من بسیار جالب بود. دن کیشوت چنان اصالتی دارد که نزدیک به چهار سده‌ی بعد نیز همچنان بدیع‌ترین داستان منثور غرب است. این رمان نقش بسیار مهمی در جریان کلی ادبیات غرب داشته است.

محمود دولت‌آبادی

من دن کیشوت را خیلی سال‌ها پیش خواندم و به پایان نبردم. از فیلم‌هایی که بر اساس رمان دن کیشوت ساخته‌اند فیلمسازان انگلیسی و روسی، جنبه‌هایی از دن کیشوت برای من نمایان شد. تراژدی و آرمان‌خواهی دن کیشوت در فیلم‌ها به خوبی تصویر شده بود.

 

فریبا وفی

رمان دن کیشوت را با ترجمه‌ی محمد قاضی یک بار خواندم و بسیار لذت بردم. صحنه‌ی مواجهه با آسیاب‌های بادی و رابطه‌ی دن کیشوت با سانچو پانزا برایم فوق‌العاده بود. جنبه‌ی طنزآمیز رمان خیلی عالی بود و با خواندن آن مرتب می‌خندیدم.

 

ابوتراب خسروی

بیست سال پیش خواندم. طنز زیرپوستی سروانتس در من تاثیر گذاشته است و رمان‌های بزرگ همیشه طنز و شیطنت در زیر دارند و همه چیز را با نگاه شوخ نگاه می‌کنند. ادبیات غرب ادامه‌ی دن کیشوت است و رمان تریسترام شندی هم این طور است. جهان دن کیشوت هم در موقعیت‌های خودمان یادآور موقعیت‌های زندگی‌مان است. وقتی در زندگی در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که طنزآمیز است، یاد دن کیشوت می‌افتیم.

سارا سالار

دن کیشوت را دوبار خوانده‌ام. یک بار وقتی دانشجو بودم. یعنی حدود بیست سال پیش و یک بار هم پارسال. البته پارسال که دن کیشوت را خواندم احساس کردم دفعه‌ی اولی است که آن را می خوانم. دن کیشوت قصه‌پردازی بسیار قوی‌ای دارد که برای من خیلی اهمیت دارد. داستان جان‌دار است پر از تعلیق و مخاطب را با شوق به دنبال خود می‌کشاند. و شخصیت‌پردازی خیلی قوی. ما با شخصیتی متفاوت روبه‌رو می‌شویم. شخصیتی که نگاهی منتقدانه به هستی و جهان دارد. شخصیتی که بارها و بارها اشتباه می‌کند اما هم چنان بر سر آرمان خود که پاک کردن این دنیا از آلودگی‌هاست می‌ماند. شخصیتی که بین خیال و واقعیت دست و پا می‌زند و دقیقا معلوم نیست که آیا واقعیت واقعیت است یا خیال‌های او واقعیت هستند. شخصیتی که خبر از ظهور مدرنیته می‌دهد و تمام شدن دوران رمانتیک. زبان داستان هر چند که ترجمه است بیانگر غنی بودن آن است. تشبیه‌ها و استعاره‌ها تازه و بدیع هستند حتی بعد از سال‌ها که دن کیشوت را می‌خوانی می توانی بعدهای جدیدی در آن پیدا کنی. رمان چند وجهی است و ابعاد مختلفی را در برمی گیرد.

 
محمود حسینی‌زاد

۱. من باید از طریق و به‌واسطه تجربه‌هایم، ایده‌ها و نظراتم، ایده‌آل‌های ادبی و هنریم و کلا زندگیم با یک اثر هنری و ادبی ارتباط برقرار کنم. یعنی بخشی از تجربه‌ها، ایده‌ها، ایده آل‌ها را در آن اثر باز بیابم. صرف شاهکار کلاسیک بودن برای من کافی نیست.

۲. مثلا چند نمایشنامه معروف شکسپیر، «ژاک قضا و قدری»، «سرخ و سیاه»، «مرگ ایوان ایلیچ»، «مرگ در ونیز»... را بسیار دوست دارم و بعضی را چند بار خوانده‌ام. رمانی با اقتباس از «مکبث» نوشته‌ام (که متاسفانه اجازه پخش نیافته)

۳. دن کیشوت در این ردیف قرار نمی‌گیرد. حتما و قطعا شاهکار ادبیات کلاسیک است. اما با موضوع کتاب کنار نمی‌آیم، ملاحظه می‌کنید که با موضوع‌های آثاری که در شماره «۲» گفتم، خیلی فاصله دارد. با ساختار رمان ـ داستانی آن مانوس نیستم. مثلا مقایسه کنید با ساختار هنوز مدرن «ژاک قضا و قدری»، یا با روایت نفس گیر «سرخ و سیاه». داستان‌ها و حوادث رمان اصلا کشش و جذابیت «شاهنامه»، «ادیسه و ایلیاد»، اسطوره‌های ژرمن و اسکاندیناوی را ندارند که شما را به دنیای وهم و تخیل ببرند. نمی‌توانم از شگرد‌ها و زیبایی‌های زبان سروانتس استفاده کنم، چون زبان اصلی رمان را بلد نیستم و مطمئن هستم که ترجمه فارسی آنکه از ترجمه فرانسه صورت گرفته، ربطی به زبان سروانتس ندارد.

۴. دن کیشوت ادبیات من نیست.

۵. در ارتباط با دن کیشوت اما کتابی هست که دوستش دارم: «سروانتس» نوشته نویسنده آلمانی برونو فرانک، که به فارسی هم ترجمه شده. این نوع ادبیات را دوست دارم و بار‌ها می‌خوانم.

 
رویا دستغیب

رمان دن‌کیشوت دری به جهانی پر از نشانه‌های بدیع و خلاقانه را به رویم باز کرد. چنان این نشانه‌ها در کنار هم مبتکرانه کار گذاشته شده‌اند که بعد از باز شدن این درِ جادویی دیگر بسته شدنی در کار نیست و من هر از گاهی چه آگاهانه و چه به طور ناخودآگاه از آن الهام می‌گیرم. دن کیشوت رمانی است بر پایه‌ی مواجه‌ی انسان با جهانی که از قواعد از پیش تعریف شده، بیمار گشته است و هیچ راهی برای قهرمان‌مان نمانده، جز این‌که او نقاب دیگری را به چهره بزند و در خیال به جنگ بپردازد. بزرگ‌ترین درسی که من از سروانتس گرفتم این است: می‌توان کلمات را چنان سبک و با طراوت به کار برد که مانند قطرات آب بر سر و روی تشنه‌ی خواننده بپاشد و او را به این باور برساند، که انسان، قادر به آفریدن است. نویسنده چنان روایت را پیش می‌برد که خواننده در زبان غوطه‌ور می‌گردد و برای همین است که از زمان پیشی می‌گیرد و مانند تمام آثار برتر، زمان نمی‌تواند جهان داستان را در خودش محصور نماید. ما در یک شبکه‌ی معنایی از پیش موجود به سر می‌بریم و این شبکه ما را در خودش اسیر کرده است، اما تنها هنرمندان واقعی می‌توانند در روی این شبکه بند بازی کنند. سروانتس از نظر من بندباز ماهری ست که بدون ترس از سقوط می‌پرد، می‌جهد و می‌چرخد. ارزش دیگر کار او این است که او جهانی نو خلق می‌کند، اما نه برای اثبات خود و این که به عنوان نویسنده جایگاهی به دست بیاورد، بلکه برای این می‌آفریند که آفریننده است. او چاره‌ای جز بازگویی داستانش و رها کردن آن در جهان ندارد. سروانتس آدمی را خلق کرده در کناره‌ی گسستِ زمانی در حال فرسودگی و زمانی در حال ظهور. دن‌کیشوت در برابر این رویارویی نمی‌تواند مانند دیگران رفتار کند، زیرا خالص‌تر از آن است که بی‌تفاوت بماند و همین خصوصیتش است که باعث می‌شود، او لباس رزم بپوشد و به میان این گسست قدم بگذارد. او به نوعی کنش‌های آدمی را به سُخره می‌گیرد و ابزار او را جا به جا به‌کار می‌برد. اول بدن نحیف اوست که با بدن پهلوانان در تضاد است و دیگر لباس رزم و کلاهخودش که تمام باید و نبایدها و قرار دادها برای آنچه ما مردمان تعیین کرده‌ایم را به مضحکه می‌گیرد و از همه مهم تر آنچه طی قرن‌ها آدمی را وادار کرده که هویت خودش را در برابر یک دیگری بشناسد و در این راه چنان پیش رفته که همیشه در حال جدال با دشمنی فرضی است را زیر سؤال می‌برد. البته بهتر است بگوییم، دن کیشوت دوستی و دشمنی انسان را به نمایش در می‌آورد و این‌که چگونه همه چیز همان که باید می‌تواند نباشد و حقایقی که ما را در سنگر مستحکمی از مفاهیم محافظت می‌کند، چه آسان می‌تواند در لحظه‌ای از هم بپاشد. دن‌کیشوت به کسی می‌ماند، که نمایشی به پا کرده تا به ما بیهودگی کارهایمان را نشان بدهد. تمامی جنگ‌هایی که انسان طی قرن‌ها انجام داده چه ثمری بیشتر از جنگ دن‌کیشوت با آسیاب‌های بادی داشته است؟. همه‌ی لباس‌های سنگینِ رزم و کلاه‌ها با طراحی‌های متفاوتش، چه فرقی با لباس خنده‌دار و کاسه‌ای که او به جای کلاه به سرمی‌گذارد، دارد؟ دن کیشوت جهان پر از نشانه‌ی ما را اغراق‌آمیز به کار می‌برد. در واقع ما را به تماشای غم‌ها، شادی‌ها و اعمال جدّی‌مان می‌برد و کاری می‌کند تا به بیهودگی کارهای‌مان بخندیم. سروانتس به دوستش می‌گوید: لحظات عمر زود گذرند، هر دم بر تشویش و اضطرابم می‌افزاید و امید از دلم رخت بر می‌بندد، با این وصف تنها چیزی که مرا زنده نگه داشته است همان عشق به زندگی است. عشق به زندگی همان چیزی‌ست که هنرمند را به خلق اثرش وا می‌دارد. تفاوت هنرمند با فردی عادی، همین است که او با این که پوچی کارش را در یافته است ولی هیچ راهی جز آفریدن اثرش ندارد و به این کار الزام دارد. برای مردم هر سرزمینی داشتن افرادی که هر دو سوی این پارادوکس را دریافته‌اند، نعمتی است. سروانتس تضادهای رفتار و کردار مردمان را درون کلمات ریخته و از آن متنی پویا ساخته است . ما در تمام مسیر روایت داستان تضادها را به چشم می‌بینیم و یکی از مهم‌ترین آن‌ها ، بین دن‌کیشوت و سانچوپانزا است. یکی در خیالاتش گام برمی دارد و دیگری نمی‌تواند جز واقعیت روزمره چیزی ببیند. دن‌کیشوت همان کسی در درون‌ماست که می‌خواهد، تمام قوانینی که به ما تحمیل شده را به مسخره بگیرد. کلمات ظروف خالی هستند که ما از مفاهیم حاکم پُرش می‌کنیم، اما هنرمند آن‌ها را از نور و رنگ و صدا لبریز می‌کند. دن کیشوت نقابی به چهره زده و وارد زندگی شده است. او حفره‌ی هولناکی که در میانه‌ی گذشته، با تمام قوانینش و آینده‌ی در حال وضع قوانین جدید را دیده و به فراموشی سپرده است و حالا تنها راهش برای زندگی کردن، نبردی دائم با آدم‌ها و اشیاء است. سروانتس کاری می‌کند که ما به زندگی مشقت‌بار و غم‌هایمان بخندیم و این کار بزرگی است که او با تبحر به انجام می‌رساند.

 

فرشته نوبخت

دن کیشوت جزء اولین آثارِ جدیِ ادبی است که خوانده‌ام و «الونسو» سوار بر اسبِ نحیفِ بارکش‌اش، یکی از ماندنی‌ترین تصاویر در ذهنِ نوجوانی من بعدها هرگز فرصتی برای بازخوانی کاملِ رمان سروانتس پیدا نکردم ولی بی‌اغراق می‌گویم که تصویر الونسو و اسبِ بارکشش و شوخ طبعی‌ِ مردی که جهان و وقایع‌اش از صافیِ نگاه و ذهنِ سرخوشِ او شیرین‌تر روایت می‌شد، تاثیری ماندنی و از یادنرفتنی بر ذهن من گذاشت. در مورد تاثیر رمان سروانتس در نوشته‌هایِ خودم واقعا نمی‌توانم چیزی بگویم. ولی سرگرم‌کنندگی شاهکار سروانتس در کنارِ لایه‌ی فلسفیِ عمیقِ آن در نگاه به زندگی، الگویی همیشگی در ذهنِ من بوده است. شاید بهتر است اینطور بگویم که چیزی که من را در مورد رمان سروانتش تحت تاثیر قرار می‌دهد و در ذهنِ من باقی مانده، کیفیتِ رابطه‌ی انسانیِ دو شخصیتِ اصلیِ رمان یعنی دن‌کیشوت و سانچو است که موجب درهم آمیختن طنز و فلسفه در یکدیگر شده است. کاری به غایت دشوار و در عینِ حال بی نظیر در ادبیاتِ جهان و به نظرم همین است که این اثر را شاهکاری ماندگار، معنادار و بی‌همتا کرده.

 

لیلا قاسمی

یک بار در هفده سالگی خواندم. تابستان بعد از دیپلم بود. بسیار لذت بردم. چند سال پیش خواستم دوباره بخوانمش. نتوانستم. البته درباره‌ی رمان‌های دیگر هم این اتفاق افتاد. انگار لیلای بزرگسال حوصله‌ی نوجوانی‌های‌اش را ندارد.

 

مهام میقانی

من دن کیشوت رو اولین بار وقتی احساس کردم دیگه باید کتاب‌های مهمی بخونم و دست بردارم از کتاب‌های نوجوانانه خریدم.

حدود هفده سالگی. اما هنوز صد صفحه نرفته بودم که ولش کردم.

برای اولین بار به صورت کامل و دقیق موقع پایان نامه‌ی لیسانس تو بیست و پنج سالگی خوندمش.

وقتی برای بار دوم سراغ خواندن دن کیشوت رفتم می‌دانستم خواندن نخستین رمان تاریخ ادبیات را شروع کرده‌ام. برایم جالب بود نویسنده‌ای که خود در اسارت اعراب مسلمان است از شکوه از دست رفته‌ای سخن می‌گوید که نه لزوماً آن را می‌ستاید و نه سرزنشش می‌کند. زندگی خود سروانتس به شکل جالبی با کنایات موجود در رمان دن کیشوت پیوند خورد. ارتش آندلس او را با چهار گونی (البته در مورد تعداد گونی‌ها مناقشه است!) عوض کرد.

ترجمه‌ای که از این رمان در دست ما است، به حق، به گونه‌ای انجام شده که به سبب لحن کهنه‌ی آن نمی‌تواند به طور مستقیم روی لحن نویسنده‌ی امروزی تاثیری بگذارد. اما شوخ طبعی سروانتس از همان بدو حرکت رمان به الگویی برای به سخره گرفتن مناسبات مستحکم زمینی شد. خیلی طول نکشید که متوجه شدم اصلاً شاید به کار بردن اصطلاح نخستین رمان تاریخ ادبیات برای این اثر بزرگ مناسب نباشد. دن کیشوت درواقع ادامه‌ی تکامل یافته‌ی رمان‌های پهلوانانه و عاشقانه یا به عبارتی عیاری است که برخی منتقدین ادبی به آن اصطلاح رمان پیکارسک را بخشیده‌اند.

 

هادی معصوم دوست

 دن کیشوت را چند سال پیش دست گرفتم. از یکی از دوستان قرض گرفته بودم که اتفاقا عازم خارج بود. کمی از کتاب را خونده بودم که با رفتنش کتاب را به او برگرداندم و متاسفانه تا آخر نخواندم. بعدا هم هیچ وقت فرصتی پیش نیامد که دوباره سراغش برم. ولی همان‌قدری که از کتاب خواندم و یادم است طنز شیرینی داشت این کتاب. کتاب گیرایی بود و حتی از همان دیباچه‌ی ابتدایی معلوم بود که با زبانی شوخ طبع و بازیگوش مواجه هستی. این جزء اولین کتاب‌هایی بود که به نظرم زبان گفتار و نوشتار خیلی به هم نزدیک بودند و به نظرم رسید از این منظر خیلی پیش رو بوده است. کم و بیش شبیه به اتفاقی که نویسندگان معاصر ما به آن روی آوردند. شخصیت پردازی این رمان تا جایی که خواندم به نظرم جالب آمد.

 

رویا شکیبایی


من دن کیشوت را سال‌ها پیش خواندم. آن‌چه الان از تاثیر کتاب در ذهنم هست هم‌ذات پنداری شخصیت دن کیشوت با برخی خان‌زاده‌های قوم و خویش بود که مثل او در زمانی دیگر و معیارهای متفاوت با زندگی دست به گریبان بودند. حتما تاثیرهای دیگری هم رویم داشته و من الان نسبت به آن‌ها حضور ذهن ندارم.

 

                   

 

 

 

 

کلید واژه ها: دن کیشوت -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST