وقایع اتفاقیه: «آن روز در پارک تنها زنی نبودم که توجهم
به جک جلب شد. بااینحال، محتاطترینشان بودم. بعضیها مخصوصاً
زنان جوان راحت به جک لبخند میزنند تا توجهش را جلب کنند؛ دختران نوجوان نخودی میخندیدند
و دستانشان را جلوی دهانشان گرفته و هیجانزده پچپچ میکردند که او باید یک ستاره
سینما باشد. خانمهای مسنتر، تحسینکنان به او مینگریستند؛ خیلی بهندرت مردی
قدمزنان از کنارشان میگذشت که از نظر آنها خواستنی باشد. حتی مردان هم جک را
نگاه میکردند وقتی از دل پارک عبور میکرد، یک بیقیدی شکوهمندانه در او وجود داشت
که نمیشد ازش چشم پوشید. تنها کسی که بیاعتنا به جک باقی ماند، مایلی بود. او که
سرگرم ورقبازیمان بود تنها فکری که در سر داشت، بردن بود.» این بخشی از کتاب
«پشت درهای بسته» نوشته بی. ای. پاریس است.به گزارش هالیوود ریپورتر، کتاب «پشت
درهای بسته» را در آمریکا، انتشارات سنتمارتینز و در بریتانیا، انتشارات میرا
پابلیشینگهاوس منتشر کردند. در بریتانیا در هفته نخست انتشار، بیش از صد هزار جلد
«پشت درهای بسته» فروخته و کتاب در بیش از ۳۵ کشور منتشر شد. «پشت درهای بسته» چند هفته در فهرست پرفروشهای
نیویورکتایمز بود و تا ماه آوریل، بیش از پانصد هزار نسخه از کتاب در آمریکا و بیش
از هشتصد هزار نسخه در بریتانیا به فروش رسیده است. داستان
درباره زنی است که همسر رؤیاییاش خیلی زود و پس از روز عروسی به بدترین کابوس او
تبدیل میشود. این کتاب بهتازگی توسط انتشارات مهرگان خرد و با ترجمه ارغوان اشتری،
روانه بازار نشر شده است.
نمیخواهم جزئیات کتاب را افشا کنم اما بینهایت در مورد
روند نوشتن یک تریلر، کنجکاوی دارم. پایانبندی داستان براساس یکی از جزئیات کلیدی
شکل میگیرد. آیا حین نوشتن، جزئیات کلیدی به ذهن شما رسید؟ روی گرهها و پیچوخم
داستان بهطورکلی کار میکنید یا حین نوشتن پیش میآیند؟
تمام مراحل نوشتن کتاب «پشت درهای بسته» هیجانانگیز بود
چون شخصیتها من را به مسیرهایی بردند که اصلاً به فکرم نرسیده بود یا جرأت قدمبرداشتن
در آنها را نداشتم. منظورم این بود که گرهها و پیچشهای داستانی، اغلب خودم را
غافلگیر میکرد. بهخاطرم نمیآید که هیچکدام از این گرهها را از پیش برنامهریزی
کرده باشم؛ وقتی داستان را مینوشتم ظاهراً سروکله خودشان پیدا میشد. پایانبندی
داستان هم همین شکل بود. یک ایده داشتم که چطور داستان را تمام کنم اما فکر نمیکردم
به این روشی که نوشتم به پایان برسد.
شخصیت جک احتمالاً یکی از وحشتناکترین و موجهترین
تبهکارانی است که تا حالا در کتابی خواندهام. چطور به چنین شخصیتی رسیدید؟ چگونه
وارد ذهن او شدید؟
فکر میکنم بیشتر جک وارد ذهن من شد؛ راه دیگری نبود! مسلماً
نمیخواستم او را تا این حد شیطانصفت ترسیم کنم اما زمانی که مینوشتم ظاهراً جک
بر من غالب شد و چیزهایی نوشتم که اصلاً فکرش را پیش از آن نمیکردم. انگار جک فکر
نمیکرد که من داشتم کارم را خوب انجام میدادم! بخشهایی بود که در بازخوانیاش
لذت نبردم و زود از آن بخشها گذشتم. از نوشتن چنین شخصیت تاریکی معذب بودم.
«پشت درهای بسته» همچنین از جدول زمانبندیشده و جذابی
بهره میگیرد. عنوان سرفصلهایش، گذشته و زمان حال است. چطور داستان را روایت کردید؟
سرراست براساس زمانبندی یا مانند همین جلو و عقب شدن زمان که در کتاب هست؟
من همانطوری که داستان در کتاب ارائه شده، نوشتم. به
ذهنم خطور نکرد که داستان را براساس جدول زمانی بنویسم یا پس از نگارش جابهجا
کنم. آیا این مسئله تفاوتی ایجاد میکند؟
«پشت درهای بسته» نخستین کتاب شماست. فکر میکنید چه چیزهایی
شما را برای نویسندگی کتاب آماده کرد؟ چه توصیهای به کسانی دارید که میخواهند
تازه نویسندگی را شروع کنند؟
من چند سالی است که مینویسم و ژانرهای مختلفی را امتحان
میکنم که برای نوشتن «پشت درهای بسته» آماده بودم. از این جهت باید هرچه بیشتر
بنویسید و هرچه بیشتر مهارت پیدا کنید؛ با ویراستاریکردن نوشتهتان که نکات بیشماری
درباره خود نویسندهتان یاد خواهد داد. دنبال داستانی بروید که حس میکنید علاقه
دارید، دنبال شخصیتهایی باشید که به نظر برای شما واقعی میآیند. در دنیای آنها
ساکن شوید و نوشتن را شروع کنید. در مسیر نوشتن نوشتههایتان را ویراستاری کنید، ویراستاری
کنید و ویراستاری کنید. زمانی که داستان تمام شد از پرتکردن کتابتان به گوشهای
نترسید. هرگز اجازه ندهید که طرد شدنها نومیدتان کند. هر چه باشد شما باید حتی
برای رسیدن به موفقیت مصممتر بشوید!