اگر خیرش به کسی برسد، بدون اطلاع خودش است. یکجورهایی فیلسوف است. فقط به فکر خودش است؛ بقیهی عالم ریگ ته کفشش. دختر و همسرش اگر مایل باشند میتوانند بمیرند، به شرطی که ناقوس کلیسای محل دوازدهم و هفدهم را نیز برایشان بنوازد. در این صورت همه چیز بر وفق مراد است. همین برایش کمال مطلوب است و همین نکته است که من بهویژه در نوابغ به آن اهمیت میدهم. آنها فقط برای یک چیز خوباند، و غیر آن، هیچ چیز؛ آنها نمیدانند شهروند بودن، پدر بودن، مادر بودن، برادر بودن، خویشاوند بودن، دوست بودن یعنی چه؟ بین خودمان، باید از هر حیث مثل آنها بود اما نخواست که آن بذر همگانی باشد. به مردمان عادی نیاز هست، اما نیازی به نابغهها نیست. نه، حقیقتا نبودنشان بهتر است. آنهایند که نظام جهان را به هم میریزند؛ اما از آنجایی که در همه چیز، حماقت بسیار متداول و بسیار قدرتمند است، پس نمیتوان چیزی را بدون جار و جنجال تغییر داد. نتیجه اینکه نیمی از آنچه نوابغ متصور شدهاند پا میگیرد و نیم دیگر همانی که بود باقی میماند؛ به همین دلیل دو انجیل داریم و یک دست لباس مسخرهی چهل تکه. فرزانگی راهب رابله، فرزانگی راستین است، چه برای آسایش خودش چه برای آسایش دیگران: یعنی به وظیفهی خود کموبیش عمل کردن، تعریف کردن مدام از آقای رئیس دیر، و جهان را به حال خود وانهادن. جهان به مرادست زیرا اکثریت راضیاند. اگر مورخ بودم به شما ثابت میکردم شر از ناحیهی یکی از این مردان نابغه به ما رسیده است. اما با تاریخ آشنا نیستم و چیزی نمیدانم. لعنت بر من اگر چیزی آموخته باشم و اگر برای چیزی نیاموختن، حال و روز بدتری داشته باشم. روزی سر سفرهی یکی از وزیران پادشاه فرانسه، که به اندازهی چهار نفر عقل و فهم داشت، نشسته بودم. به روشنی دو دوتا چهار تا به ما ثابت کرد هیچ چیزی مفیدتر از دروغ برای خلایق و هیچ چیز مضرتر از حقیقت برای آنها نیست. دلایلش خوب یادم نیست، اما نتیجه گرفت نابغهها نفرتانگیزند و اگر هنگام تولد، نوزادی مهر این موهبت خطرناک را بر پیشانی داشته باشد، یا باید او را خفه کرد یا در سگدانی انداخت.
برادرزادهی رامو
دُنی دیدرو
ترجمهی مینو مشیری
نشر چشمه