آرمان: پیام یزدانجو (۱۳۵۴-تهران) با ترجمه شروع کرد و سپس به موازت ترجمه، آثار داستانیاش را منتشر میکرد؛ در این بین، او تحصیلاتش را از مقاطع کارشناسی و کارشناسیارشد سینما تا مقطع دکترا در رشته مطالعات فرهنگی و رسانهای از دانشکده ارتباطات و روزنامهنگاری دانشگاه پونا ادامه داد. «فوکو را فراموش کن» از بودریار در سال ۷۹، اولین کار ترجمه او بود و سپس با کتابهای رولان بارت؛ «لذت متن» و «سخن عاشق» و بعد دو کتاب ریچارد براتیگان؛ «صید قزلآلا در آمریکا» و «در رویای بابل»، و درنهایت متون کهن هندی از «اوپانیشادها» تا «دهاماپادا» و... ادامه داد. اما شاید بتوان ردپای ترجمه را در آثار یزدانجو جستوجو کرد. «شببهخیر یوحنا» نخستین اثر داستانی او بود که در سال ۸۱ منتشر شد و برایش نامزدی جایزه گلشیری را به ارمغان آورد. «فرانکولا یا پرومته پسامدرن» و «موزه اشیای گمشده» دو اثر بعدی او بودند. از اینجا به بعد با پیام یزدانجویی مواجه هستیم که از ایران مهاجرت میکند: ابتدا به هند میرود و حاصل آن میشود «باران بمبئی» که برایش جایزه بهترین مجموعهداستان سال هفتاقلیم را به ارمغان میآورد. سپس از سال ۱۳۹۳ به فرانسه میرود و «روزها و رویاها» را مینویسد. هر کدام از آثار یزدانجو، بهنوعی تجربه زیسته او نیز به شمار میرود، هرچند آنطور که خودش از قول ناباکوف میگوید: «نویسنده خانه زندگی خودش را خراب میکند و با سنگهای آن خانه داستان خودش را میسازد و من اضافه میکنم: هم با سنگهای خانه خودش و هم با سنگهای خانههای دیگران، هم خانههای زندگیهایشان و هم خانههای داستانهایشان.» آنچه میخوانید گفتوگو با پیام یزدانجو بهمناسبت انتشار «باران بمبئی» و «روزها و رویاها» با گریزی به جهان داستانی او است.
شما سالهای نسبتاً زیادی است که در ایران نیستید؛ اول به هند رفتید و حالا هم که در فرانسه زندگی میکنید. در کنار ترجمه، همچنان به زبان فارسی مینویسید و آثارتان را در ایران منتشر میکنید. در نبود خودتان در ایران، استقبال از آثارتان را در اینجا چگونه میبینید؟
فکر میکنم به لحاظ استقبال از آثار و ارتباط با خوانندهها، یک نویسنده فارسیزبان که از ایران میرود، قاعدتاً چیزهای زیادی از دست میدهد و در مقابل، چیزهای زیادی به دست نمیآورد. من هم از این قاعده مستثنی نیستم، مخصوصاً الان که به نظر میرسد (خوب یا بد) حضور خود نویسنده تأثیر واقعاً چشمگیری بر معرفی اثر و نحوه استقبال خوانندهها و ارزیابی منتقدها میگذارد. در عین حال، تحولات مهم دیگری هم در این چند سال اخیر اتفاق افتاده است که باعث شده استقبال از آثار داستانی ارتباط معناداری با ارزیابی انتقادی از آنها نداشته باشد. با توجه به اینها، من نه میتوانم خشنود باشم و نه میتوانم گلایه کنم!
با این حساب، آیا در این سالها وسوسه نشدهاید که به زبان دیگری بنویسید و آثارتان را در بیرون از ایران منتشر کنید؟ یا اینکه خودتان آثارتان را به زبان دیگری ترجمه کنید؟
این وسوسه وجود دارد، اما خوشبختانه تا الان که تسلیم آن نشدهام! تا حدی به این دلیل که من همچنان به زبان فارسی فکر میکنم، و چه در ذهن و چه روی کاغذ به همین زبان مینویسم. به علاوه، آن وسواسها و ویژگیهایی که من در نثر و نوشتههایم دارم، برای خودم به طرز عجیبی با روح زبان فارسی عجین شدهاند. به همین دلیل هم، در هند که بودم، «باران بمبئی» را به زبان انگلیسی ننوشتم و خودم هم آن داستانها را به انگلیسی ترجمه نکردم. پوپه میثاقی، دوست نویسنده و مترجمم، سه داستان از آن مجموعه را ترجمه کرد. داستان «باران بمبئی» (پیش از انتشار کتاب به فارسی) در فصلنامه ادبی «دنور» منتشر شد و داستان «مانترا» (بعد از انتشار کتاب در ایران) در مجله «کاپرنیکل»، که هر دو از مجلات معتبر ادبی در آمریکا محسوب میشوند. داستان سوم (در برج خاموشی) هم احتمال دارد که تا چند وقت دیگر در جایی منتشر شود. اما سوای اینها، دلیل دیگر و البته مهمتر برای فارسینوشتن علاقه واقعاً عمیق و ماندگار من به زبان فارسی است؛ برای من، این زبان وطنی است که همهجا با خودم میبرم.
پرسش قبلی را از این جهت هم پرسیدم که، به گفته بعضیها، اگر روی جلد کتابهای داستان شما اسم یک نویسنده خارجی آمده بود، یعنی اسم خودتان به عنوان مترجم آمده بود نه مؤلف، این کتابها در میان خوانندگان ایرانی هم با استقبال بسیار بیشتری مواجه میشدند. فکر میکنید این حرف تا چه حد درست است و علت آن چیست؟
فکر میکنم این گفته را معمولاً به دو دلیل مطرح میکنند؛ بعضیها به این دلیل که به نظرشان فضا و حالوهوای داستانهای من اصولاً شباهت آنچنانی به داستانهای نویسندههای ایرانی دیگر ندارد. و بعضیها هم به این دلیل که سطح یا سبک نوشتههای مرا در مرتبهای جدا از بدنه اصلی داستاننویسی در ایران ارزیابی میکنند. به نظرم، گروه اول آن گفته را بیشتر به عنوان یک نکته منفی و مخالفتآمیز مطرح میکنند و گروه دوم بیشتر به عنوان یک نکته تأییدکننده و مثبت. بهشخصه تا حدی با هر دو گروه و تا حدی با آن گفته موافقم.
امسال کتاب «فرانکنشتاین در بغداد»، نوشته یک نویسنده عراقی، از نامزدهای جایزهی منبوکر بینالمللی بود؛ کتابی که ایدهاش بیشباهت به «فرانکولا»ی شما نیست. فکر میکنید اگر «فرانکولا» به انگلیسی ترجمه میشد، میتوانست با استقبال جهانی مواجه شود؟
نمیدانم. احتمال داشت که این اتفاق بیفتد، البته اگر همان سالها ترجمه و منتشر شده بود، ده، دوازده سال پیش. الان وضعیت واقعاً عوض شده. اینکه شمای نویسنده چه کسی هستید و از کجا آمدهاید اهمیت بسیار بیشتری دارد تا اینکه عملاً چه نوشتهاید. به علاوه، مضمون و محتوای اثرتان هم اهمیت بسیار بیشتری دارد تا ارزش و اعتبار ادبی آن. یعنی اینکه از چه نوشتهاید اهمیت بسیار بیشتری دارد تا اینکه چگونه و با چه کیفیت و در چه سطحی نوشتهاید. واقعبینانه بگویم: یک نویسنده مرد ایرانی، که نویسنده مستقلی هم باشد، با نوشتههایی مثل رمانها و داستانهای من الان شانس زیادی برای دیدهشدن و شنیدهشدن ندارد، آن هم به این دلیل که خودش و نوشتههایش از جمله آن گروهها و موضوعاتی نیست که الان مورد تاکید و توجه رسانهها و آکادمیهای غربی قرار دارند.
انتقادی که معمولاً به «فرانکولا» میشد سنگینی بار نظریه بر رمان بود. در عین حال، خودتان گفتهاید که ترجیح میدهید داستانهایتان صرفاً به ایدههای درخشان محدود نشوند و پرداختهای درخشان هم داشته باشند. آیا در دو کتاب اخیرتان، «باران بمبئی» و «روزها و رویاها»، ایده و نظریه در لایههای زیرتر قرار گرفتهاند و پرداخت داستانی برجستهتر شده است؟
شاید. در پنج کتاب داستانی که من تا به حال منتشر کردهام، از این جنبه و از دید خودم، در دو کتاب اولم (مجموعه داستان «شب به خیر، یوحنا» و رمان «فرانکولا») بیشتر به تئوریهای ادبی گرایش داشتهام و تجربهگراتر بودهام، در حالی که در سه کتاب آخرم (مجموعه داستانهای «موزه اشیای گمشده» و «باران بمبئی» و رمان «روزها و رویاها») به روایتگری و داستانپردازی گرایش بیشتر پیدا کردهام.
گفتهاید که داستان اول «باران بمبئی» یک شبهمانیفست ادبی یا راهنمایی است برای خواندن آن کتاب. با توجه به ایدههایی که در این داستان مطرح شده و در کل کتاب تبلور پیدا میکند، با برچسب «داستان پستمدرن» برای این اثر و آثار داستانی دیگرتان موافقید؟
واقعاً نمیدانم این «پستمدرن» بودن یا نبودنِ یک اثر الان واقعاً اهمیتی دارد یا نه. اما خود این عنوان به نظرم ارزش خاصی ندارد، مگر اینکه باعث شود بعضی از ویژگیها و مولفههای داستانهای من در نگاه خواننده برجستهتر شوند، و در کل بتواند به ارزیابی انتقادی عمیقتر و خوانش خلاقانهتری از آن داستانها کمک کند.
گذر از جهان وهمآلود و شرقی «باران بمبئی» به دنیای اندیشههای معاصر غربی در «روزها و رویاها» این دو کتاب را به نوعی دوگانه تبدیل میکند؟ و آیا عبور از راوی کمحضور «باران بمبئی» به راوی پرحضور «روزها و رویاها» هم به همین دلیل بوده است؟
مطمئن نیستم. من خودم «باران بمبئی» را بیشتر به «موزه اشیای گمشده» نزدیک میبینم. این دو مجموعه داستان شاید، به تعبیر شما، دوگانهای باشند که بعضی از فضاهای خالی «روزها و رویاها» را پر میکنند.
از قرار معلوم، نوشتن «روزها و رویاها» زمان زیادی برده است. نگران این نبودید که این مدت زمان طولانی هماهنگی نثر و زبان در متن روایت را به خطر بیندازد؟
از وقتی اولین ایدههای رمان به ذهن من رسید تا وقتی که خود کتاب منتشر شد حدود ده سال طول کشید، یعنی از سال 1387 که من خودم در تهران بودم تا سال 1397 که کتاب در همان تهران منتشر شد. من سال 1388 از ایران رفتم، و آن ایدهها را همهجا با خودم بردم. در هند، بیشتر در ذهنم مینوشتم و کمتر اینجا و آنجا. سال 1393 به فرانسه آمدم، و آن نوشتههای پراکنده همچنان با من بود، تا اینکه بلافاصله بعد از «باران بمبئی»، در پاریس سرگرم نوشتن «روزها و رویاها» شدم. یک سالی صرف نوشتنش شد، و یک سالی هم به بازنویسیاش گذشت. با روندی که پی گرفته بودم، نگران تغییر نثر و زبان خودم یا ناهماهنگی روایی نبودم. چیزی که الان به نظرم در رمان دیده میشود تغییر لحن و ضرباهنگ روایت است، که طبعاً ضرورت داشته و دلایل ساختاری دارد.
در هر پنج کتاب داستانی شما، اشارات و ارجاعات آشکاری به «بوف کور» و زندگی خود صادق هدایت هست، مخصوصاً در «باران بمبئی» که به نظر میرسد یکی از انگیزههای اصلی روایت را فراهم میکند. علت این دغدغه مستمر شما برای پرداختن به صادق هدایت چیست؟
در مصاحبه دیگری هم گفته بودم، این دغدغه من دو دلیل دارد: یکی ارزش ادبی آثار صادق هدایت، و دیگری جایگاه استثنایی او، هم در ناخودآگاه ما ایرانیها و هم در خودآگاه نویسندههای ما. برای من، به عنوان یک نویسنده ایرانی، صادق هدایت مثال مجسم آن اتفاقی است که هارولد بلوم در شرح «اضطراب تأثیرپذیری» میگوید، اینکه هر شاعر یا نویسنده معاصری در بطن سنتهای ادبی و در واکنش به یک شاعر توانا یا یک نویسنده و آفریدگار ادبی بزرگ مینویسد: در ستایش از او، در هراس از او، در تلاش مداوم برای هماوردی با او، و به امید رسیدن به جایگاهی همتراز و همانند او. به نظرم، هدایت برای ما همچنان همان آفریدگار ادبی است، همان منزلتی را برای ما دارد که جان میلتون در زبان انگلیسی و برای شاعران رمانتیک قرن نوزدهمی داشت. پرسشهایی که هدایت در نوشتهها و داستانهای خودش پیش کشیده هنوز هم بنیادیترین و درگیرکنندهترین پرسشها برای نویسندههای امروز ایران است.
در «روزها و رویاها» به کتابها و نویسندگان دیگری هم اشاره میکنید، مثلاً میلان کوندرا و «سبکی تحملناپذیر هستی»اش. هنگام نگارش این رمان هم دچار همان «اضطراب تأثیرپذیری» بودید؟ نگران نبودید که بیش از اندازه تحت تأثیر نوشتهها و نویسندگان مورد علاقهتان قرار بگیرید؟
آن اضطراب اساساً برای هر نویسندهای همیشه وجود دارد، البته نویسندهای که به سنتهای ادبی و میراث نویسندگان و استادان آرمانی خودش آگاه باشد. در عین حال، در مورد من، این مساله مانع از آن نشده بود که، با وجود ادامهدادن به گفتوگوی متنیام با آن نوشتهها و آن نویسندهها، کار خودم را پیش ببرم. بله، «روزها و رویاها»ی من به سنت رماننویسی کوندرا پیوند میخورد، به سبک رماننویسی ناباکوف، به «کتاب ناآرامی» فرناندو پسوآ، و خیلی از نوشتهها و نویسندههای دیگر.
حتماً خیلی اتفاق افتاده که از نویسنده «باران بمبئی» درباره واقعیبودن ماجراهای این کتاب و تجربیات شخصی خود شما پرسیده باشند، اینکه آیا آن ماجراها واقعاً برای خود شما اتفاق افتاده یا نه. در مورد آرشِ «روزها و رویاها» چطور؟ آیا خوانندهها آرش را هم به عنوان شکل دیگری از «پیام یزدانجو» تصور میکنند؟
بله، این سؤال یا تصوری است که بارها با آن مواجه شدهام-البته بیشتر در مورد «باران بمبئی»، چون راوی اولشخص دارد. اما راوی بینام «باران بمبئی» یا آرشِ «روزها و رویاها» خود من نیستم، با اینکه چیزهایی از خود من در آن راوی و در آرش و البته در بیتا هست، و در کاراکترهای دیگر. بگذارید به دو نویسندهای برگردم که در جواب سؤال قبلیتان اشاره کردم. کوندرا، در جایی از کتاب «هنر رمان»، به بیزاری ناباکوف از کندوکاوکردن در زندگی شخصی نویسندهها اشاره میکند و در ادامه آن استعاره یا تمثیلی واقعاً زیبا را پیش میکشد، اینکه «نویسنده خانه زندگی خودش را خراب میکند و با سنگهای آن خانه داستان خودش را میسازد»-و من اضافه میکنم: هم با سنگهای خانه خودش و هم با سنگهای خانههای دیگران، هم خانههای زندگیهایشان و هم خانههای داستانهایشان.
«باران بمبئی» از طرف داوران جایزه ادبی هفتاقلیم به عنوان بهترین مجموعه داستان سال شناخته شد. به نظرتان جوایز ادبی تا چه حد در بهتر دیدهشدن کتابها مؤثر بودهاند؟
تا حدی اثرگذار بودهاند و البته باید اثرگذارتر شوند. منظورم این است که باید هم ارزش و اعتبار و هم ماندگاری بیشتر پیدا کنند، و تا حد ممکن از روابط رانتی و رقابتهای بین خود نویسندهها برکنار بمانند. در این صورت، جایزههای ادبی هم راهنمای مناسبی برای انواع خوانندهها میشوند و هم به ارزیابی انتقادی از کتابها کمک میکنند. البته این ویژگی به نظرم وجه غالب جایزههای ادبی ایران در دو دهه گذشته نبوده است، اما امیدوارم در آینده به آن برسیم.
و در پایان، آیا الان مشغول نوشتن داستان دیگری هستید؟
الان در حال کارکردن روی رمان دیگری هستم که اسمش «زندگی و زمانه اومبرو آرانیو» است.