کد مطلب: ۱۸۶۵۰
تاریخ انتشار: سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸

رمان هرگز نمی‌میرد

مترجم: یلدا حقایق

آرمان: جولین بارنز(۱۹۴۶- لستر انگلیس) یکی از شناخته‌شده‌ترین نویسنده‌های امروز بریتانیا است. نویسنده‌ای که پس از سه‌بار ناکامی در جایزه بوکر با رمان‌های «طوطی فلوبر»(۱۹۸۴)، «انگلیس-انگلیس»(۱۹۹۸) و «آرتور و جرج»(۲۰۰۵)، سرانجام توانست برای «درک یک پایان» جایزه بوکر ۲۰۱۱ را از آن خود کند. هیات‌داوران جایزه بوکر در توصیف این رمان چنین می‌گوید: «کتاب بن‌مایه‌های یک اثر کلاسیک انگلیسی را دارد. این داستانی است که با انسان قرن بیست‌ویکم سخن می‌گوید.» کتاب «درک یک پایان» نخستین رمانی است که از بارنز با ترجمه حسن کامشاد، از سوی نشر نو منتشر شد و به‌دنبال آن، آثار دیگری از بارنز ترجمه شد: «هیاهوی زمان»(ترجمه سپاس ریوندی، نشر ماهی)، «طوطی فلوبر»(ترجمه الهام نظری، نشر ماهی)، و «فقط یک داستان»(ترجمه سهیل سمی، نشر نو). آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با جولین بارنز است درباره رمان‌هایش، و اینکه ادبیات و رمان هرگز نمی‌میرند.

شما پس از سه‌بار ناکامی، برنده جایزه بوکر سال ۲۰۱۱ شدید. به‌عنوان کسی که تعداد زیادی کتاب نوشته، بردن جوایز از چه جهاتی می‌تواند حائز اهمیت باشد؟

جایزه بوکر نفوذی جهانی دارد. این بدان معناست که خوانندگانی که تاکنون درباره من نشنیده‌اند، با خود فکر کنند «به او شانسی خواهیم داد» و امکانش هست که از کتابم لذت ببرند. به‌این‌ترتیب متوجه خواهند شد، کتاب‌هایی وجود دارد که می‌توان نگاهی به آنها انداخت. من تاکنون بیست کتاب نوشته‌ام. درنتیجه بردن هیچ‌جایزه‌ای در این مرحله از زندگی‌ام نمی‌تواند روش نوشتن من یا دیدگاهم به زیستن را تغییر دهد. اما جوایز می‌توانند به‌معنای خوانندگان بیشتر باشند.

در رمان «درک یک پایان» به مردی میانسال می‌پردازید که یک زندگی عادی دارد، اما در پی اتفاقی مجبور به کاوش در گذشته خویش می‌شود، هنگام خواندن کتاب فکر کردم، که او نگاهی بسیار دور به گذشته دارد، سال‌های زیادی به عقب بازمی‌گردد، اما تمام اینها در کتابی کم‌حجم جای گرفته است. شما قصد کشف یک زندگی را داشتید یا توضیح چگونگی درک زندگی شخص توسط خودش؟ هدف اصلی شما چه بود؟

می‌خواستم کتابی درباره زمان و خاطره بنویسم. درباره آنچه زمان بر سر خاطرات می‌آورد، اینکه چگونه آن را تغییر می‌دهد و همان‌طور کاری که خاطرات با زمان می‌کنند. «درک یک پایان» کتابی است راجع به کشف بزنگاهی خاص از زندگی؛ جایی که می‌فهمید تمام آن اصولی که همیشه صحیح می‌پنداشتید، سراسر اشتباه بوده‌اند. من چندسال پیش به این فکر افتادم و البته این موضوعی است که با بالاتررفتن سن به سراغتان می‌آید. شما خاطرات خود را دارید، همچنین داستانی که همواره از زندگیتان برای خود تعریف می‌کنید. داستان‌هایی که گاه یقینی درباره صحت وقوعشان وجود ندارد. ناگهان کسی از بیست یا سی‌سال قبل پیدا می‌شود و تو متوجه می‌شوی که باورهایت خیالی بیش نبوده‌اند. درباره گستردگی موضوعی داستان در مقایسه با حجم کم کتاب هم باید بگویم به‌عنوان یک نویسنده، بعد از بلوغ در نوشتن بهتر یاد خواهید گرفت که زمان را در دست بگیرید. نویسندگان هوشمند زیادی وجود دارند که آلیس مونرو نویسنده بزرگ کانادایی یکی از آنهاست. او می‌تواند تنها در سی صفحه به شما حس یک زندگی کامل را القا کند. کتاب قبلی خود من پانصد صفحه بود.

«فقط یک داستان»، داستان عشق میان مردی جوان(پاول) و زنی میانسال(سوزان) است. از میان شخصیت‌ها، موقعیتشان و مضمون کتاب یا بی‌گناهی و تجارب کاراکترها، کدام یک ابتدا در ذهنتان شکل گرفت؟

قطعا موقعیت. همان‌طور که همیشه اتفاق می‌افتد. من هرگز ذهنم را معطوف به خلق شخصیت‌های بی‌شمار نمی‌کنم درحالی‌که نمی‌دانم برایشان چه روی خواهد داد. ابتدا راجع به چهار رکن اصلی یعنی موقعیت، چالش‌ها، گره‌های اخلاقی و احساسی فکر می‌کنم. بعد از خود می‌پرسم این موقعیت برای چه کاراکتری در چه زمان یا مکانی پیش خواهد آمد؟ این کتاب به‌نوعی از دل «درک یک پایان» بیرون می‌آید که در آن موضوع عشق زنی میانسال و مردی جوان مطرح شده، درحالی‌که هیچ‌چیز از آن به زبان نمی‌آید. ما تنها قادریم آن را از بین عجیب‌ترین شواهد کشف کنیم؛ جایی‌که می‌فهمیم این زوج متمایز از دیگرانند. این‌بار قصد داشتم از زاویه‌ای جدید، از دید اشخاص درگیر این چالش به موضوع نگاه کنم.

آیا عشق اول به شکلی منحصربه‌فرد دردناک، همه‌گیر و بالقوه خطرناک است؟ خوانندگانتان ممکن است چنین فکری کنند.

در این صورت خوانندگان حق دارند. هر عشقی می‌تواند فراگیر و خطرناک باشد. شما تمام قلبتان را در دست‌های فرد دیگری می‌گذارید و قدرتی باورنکردنی برای ایجاد درد از هر جنس را به او اعطا می‌کنید. اسمش را تفویض می‌گذارم. اما نگاهی منطقی راجع به اولین عشق وجود دارد که شما چیزی برای مقایسه با آن ندارید. هیچ‌چیز نمی‌دانید درحالی‌که گمان می‌کنید همه‌چیز می‌دانید و این مصیبت‌بار است. تورگنیف را به خاطر آورید. او یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است و آثارش موضوعیت عشق دارند که از رویدادهای روزگار جوانی‌اش الهام گرفته شده‌اند. او در سن سیزده‌سالگی درگیر رابطه‌ای کوتاه و آتشین با زنی حدودا بیست‌ساله می‌شود. پاول در داستان می‌گوید: «عشق اول برای همیشه به زندگی ثبات می‌بخشد و آن را به الگویی ناب بدل می‌کند.» سخت است احتیاط و تمایل او به داشتن حاشیه امن را ناشی از تجربه عشقش ندانیم.

نمی‌توان گفت پاول یک راوی غیرقابل اعتماد است. اما خواننده را به این باور می‌رساند که نمی‌توان به حافظه اعتماد کرد؛ زیرا رویدادهایی را که او شرح می‌دهد، در واقع تمام ماجرا نیستند.

من پاول را روایتگری سطحی و غیرقابل اطمینان نمی‌دانم. او سعی می‌کند حقیقت را نشان دهد. هرچند این فقط بخشی از چیزی باشد که قادر است ببیند، همان‌طور که برای هرکس پیش می‌آید. او سعی دارد روایتی شرافتمندانه ارائه دهد، تا به واقعیت و به سوزان احترام گذاشته باشد. اما به خوانندگان هشدار می‌دهد که شاید ناخواسته تسلیم تخیلاتش شده باشد. کارکرد حافظه خطی نیست. متغیر است و اتفاقات را بیشتر بر مبنای اولویت‌هایش طبقه‌بندی می‌کند تا ترتیب وقوع آنها. این فوق‌العاده است، اما فاقد سندیت. تنها می‌تواند راهنمایی بر احساسات گذشته باشد.

در مورد سوزان چطور؟ ما او را فقط از نگاه پاول می‌بینیم، انگار که او، هم حاضر است و هم غایب.

او زنی متعلق به عصر و طبقه اجتماعی خود است. ذاتا باهوش، بامزه و خوشبین، درعین‌حال محروم‌مانده از تحصیل که تلاش می‌کند راهش را به دنیایی باز کند که مردان قوانینش را نوشته‌اند. او هیچ تمایلی به قبول این محدودیت‌ها ندارد. همین موضوع سوزان را در برابر فشارها و ناسازگاری‌ها آسیب‌پذیر می‌سازد. پاول تا آنجا که می‌تواند به توصیف او می‌پردازد. اما او سوزان را با چشم‌های مردی عاشق می‌بیند. از این‌رو، آنچه او می‌بیند کامل نیست. انگار که غایب است؛ زیرا بیشتر در دنیایی که خود واقعی‌اش را در آن می‌یابد غرق شده است؛ همان‌طور که بسیاری از زن‌ها چنین بوده‌اند و همچنان هستند.

فکر می‌کنید داستان سوزان و پاول دستخوش چه تغییراتی می‌شد اگر شما به‌جای هفتادسالگی آن را به‌عنوان رمان‌نویسی بیست یا سی‌ساله می‌نوشتید؟

فکر کنم داستانی که حالا نوشته‌ام بهتر از کار درآمده. فکر نمی‌کنم در دهه سوم و چهارم عمر می‌توانستم زندگی را آن‌گونه که هست ببینم. هرچه از فصل‌های بیشتری عبور کنید، به‌عنوان نویسنده از بسیاری جهات رشد خواهید کرد و بهتر قادرید شخصیت‌های کتابتان را در طول زمان ترسیم کنید. بعضی نویسندگان از همان ابتدا هم می‌توانند چنین کنند. این توانایی شاید مخصوص نویسندگان داستان‌های کوتاه است، اما به مرور زمان رمان‌نویسان هم آن را می‌آموزند.

تعبیر شما از «حقیقت‌گویی» چیست؟

از دید من یک کتاب خوب صرف‌نظر از اجزای کیفی آن؛ همچون راوی قوی، شخصیت‌پردازی مناسب، محتوای داستان و غیره، باید کتابی باشد که دنیا را به‌گونه‌ای شرح دهد که پیش از آن روایت نشده و حصول این امر مستلزم گفتن حقایقی جدید است. درباره جامعه، سیاست، زندگی افراد و اینکه احساسات به کدام سمت هدایت می‌شوند. گفتن چنین واقعیاتی درگذشته چندان ممکن نبود. به‌خصوص از طریق خبرگزاری‌های رسمی و ارگان‌های حکومتی از مجلات گرفته تا تلویزیون. مردمی که مادام بووآری را محکوم کردند و اعمالش را شرم‌آور دانستند، حقانیت او را در چنان جامعه‌ای مورد قضاوت قرار می‌دادند. شجاعت چنین پذیرشی در هیچ‌جا مگر ادبیات دست‌یافتنی نبود. به همین دلیل در آن زمان رمانی خطرناک محسوب می‌شد. نوعی از هنجارشکنی در ادبیات وجود دارد، که بخشی از شکوه و عظمت آن است. این تابوها از جامعه‌ای به جامعه دیگر متفاوت‌اند. در سیستمی سرکوبگر، ادبیات حقیقت‌گو اهمیت بیشتر می‌یابد. حتی از دید هنری هم ارزش والاتری دارد.

ادبیات می‌تواند شکل‌های زیادی به خود بگیرد؛ مقاله، شعر، داستان، کتاب و مطبوعات، که همه تلاش در گفتن حقیقت دارند. شما روزنامه‌نگار و منتقد توانایی بودید. چه شد برای ادامه کارتان داستان را انتخاب کردید؟

اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم هنگامی که روزنامه‌نگاری می‌کردم نسبت به حالا نوشته‌هایم کمتر رنگ‌وبوی حقیقت داشت. من هردو را امتحان کردم و از هردو هم لذت بردم. زمانی که در مطبوعات می‌نویسید وظیفه شما این است که مفاهیم را ساده کنید و آن را برای خواننده قابل درک سازید. درحالی‌که به‌عنوان رمان‌نویس مسئولیت‌تان انعکاس کامل پیچیدگی‌های جهان است، بازتاب مسائلی که آنقدر شفاف نیستند که با خواندن روزنامه‌ها به آن پی ببریم. هدف، خلق متنی است که با خواندن دوباره آن لایه‌های جدیدی از حقیقت آشکار شود.

جایی در مورد رمان «طوطی فلوبر» بیان کرده‌اید: «پیچیده‌سازی داستان برای رمان‌نویس بسیار ساده است و او به‌راحتی می‌تواند خواننده‌اش را گمراه کند.» این گفته به آن معناست که شما مرزی ظریف بین واقعیات معتبرِ زندگی فلوبر و عناصر ساختگی و تخیلی ایجاد کرده‌اید. بااین‌حال به‌نظر می‌رسد خوانندگانتان را تا حدی سردرگم می‌کنید خصوصا هنگامی که جریانات متناقضی را کنار هم می‌چینید. شما به وقایعی در چند مقطع زمانی اشاره می‌کنید. سپس بدون ارائه منبعی موثق ما را به سمت جزئیات بیشتری سوق می‌دهید؛ مثلا در مورد رابطه فلوبر و لوییز کوله.

فکر می‌کنم این موضوع در مورد خوانندگان آکادمیک مصداق داشته باشد. یعنی آنها را کمی گیج کرده باشم. برادرم یک فیلسوف است و ذهنی منطقی و استدلال‌گر دارد. زمانی که «طوطی فلوبر» را خواند در نامه‌ای به من نوشت «از رمانت بسیار لذت بردم اما متوجه نشدم چه چیز درست است و چه چیز نه.» همان‌طور که گفتم گمراه‌کردن مخاطب به‌وسیله پیچیده‌سازی داستان، کاری ساده است. من قوانین بازی را برهم زدم و سعی کردم تاجایی‌که می‌شود موضوع را برای مخاطب روشن کنم. به‌نظرم تمام اطلاعاتی که شخصیت اصلی در مورد فلوبر به شما می‌دهد درست است یا حداقل به درست‌ترین شکلی که از عهده راوی و من برمی‌آمده. من واقفم شاید یک یا دو اشتباه در کتاب باشد که حتما خواننده‌ای آن را خواهد یافت. اما باید توجه داشت، راوی شخصیتی تخیلی است، درنتیجه هرکس که با او ملاقات می‌کند هم شخصیتی داستانی خواهد بود. به‌جز پایان‌بندی که احساس کردم زمانش رسیده تا واقعیت و روایت، رودررو شوند و این هنگامی است که کاراکتری حقیقی را وارد داستان کردم که معنای طوطی را تا جای ممکن برای من و راوی روشن کرد.

آیا مطالعه روانشناسی و فلسفه و سیاست در دیدگاه‌های شما تغییر ایجاد کرده، و وجه تمایزی برای شما محسوب می‌شود؟

ماجرا این نیست. موضوع این است که در سنین جوانی انسان به‌دنبال کارهای پرهیجان‌تر و عناوین دهن‌پرکن است. من هم گمان می‌کردم ادبیات، کار پیرمردها است و جوان‌ها باید به‌دنبال کارهای سطح بالاتری مثل سیاست و فلسفه بروند. اما این تب‌وتاب خوابید و من با جادوی ادبیات آشنا شدم و از اندیشه خام جوانی شرمسار.

بسیاری از نویسندگان بزرگ در آثارشان از مفاهیم فلسفی و روانشناسی استفاده کرده‌اند. مثلا شوپنهاور بر این باور است که از یک کتاب داستایفسکی بیش از تمام کتاب‌های روانشناسی می‌توان آموخت.

دقیقا به همین دلیل است که رمان هرگز نمی‌میرد؛ زیرا جایگزینی برای آن وجود ندارد. حتی سینما با تمام امکانات و جذابیت‌هایش، قادر نیست همپایه ادبیات پیچیدگی‌های درون انسان را تصویر کند. یک‌بار دوست روانکاوم به من گفت: تعریف شکسپیر از واژه جنون دقیقا به همان شکلی است که نشانه‌های بالینی‌اش را در بیماران مبتلا مشاهده کرده است.

در رمان «هیاهوی زمان» شما به‌نوعی، تنهایی شوستاکویچ و تنهایی استالین را به تصویر کشیده‌اید. کدام‌یک تنهاتر بودند؟

موسیقی خارق‌العاده این هنرمند مرا به خلسه می‌برد. حتی تصویر روی جلد؛ شوستاکویچ غمگین را که با چمدانی در دست به انتظار سفر واپسین به سمت مرگ می‌رود، انگار در خواب دیده بودم. چگونه امکان دارد هنرمندی که هر لحظه از زندگی و هنرش، فراتر از هزاران سیاستمدار است در دادگاهی محکوم و از فعالیت منع شود! نگاه شوستاکویچ و تنهایی او گویی که استالین‌ها را در طول تاریخ، به سخره گرفته است. هنرمند ممکن است تنهایی، فقر، تبعید، شکنجه و مرگ را تجربه کند؛ اما در تاریخ تنها نیست. استالین امروز تنهاست مانند تمام کسانی که اصالت هنر را درک نمی‌کنند و محکوم به فنا هستند.

 

 

کلید واژه ها: جولین بارنز -
0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST