اعتماد: از مناسبتهای تقویمی اواخر آبان، یکی هم تولد محمدعلی سپانلو است. مردی که به «شاعر شهر» معروف بود و شهر به معنای موسع کلمه و تهران به طور اخص حضوری برجسته و از منظر ادبی مهم در شعر او دارد. سپانلو متولد تهران بود و در تهران زیست و چهار سال و نیم پیش در تهران از دنیا رفت. تجربهای که از او گنجینهای ساخته بود از خاطراتِ و تجربیات زیستشده در این شهر. در آستانه هفتاد و نهمین زادروزش با یکی از قدیمیترین دوستان او، احمدرضا احمدی شاعر پیرامون دوستی و معاشرت این دو شاعر با هم گفتوگو کردم.
آشنایی شما با محمدعلی سپانلو از کجا آغاز شد؟
من و خانوادهام در سال ۱۳۲۶ از کرمان به تهران مهاجرت کردیم. پدرم چشمش نابینا شده بود و دیگر نمیتوانست در کرمان باشد. خانه ما در خیابان ایران بود و نزدیکترین مدرسه به ما مدرسه ادب، پشت مدرسه سپهسالار بود. در کلاس دوم معلمی داشتیم به نام خانم البرزی که خیلی هم ماه بود. من با سپانلو در آن سال و در کلاس خانم البرزی آشنا شدم. پسری شیک و تر و تمیز که کتوشلواری با پارچه کازرونی تنش بود. ظاهر جذابی داشت؛ طوری که از همان موقع در آن کلاس ۴۰ نفره فقط او در ذهنم ماند. در دبیرستان هم با هم بودیم. تنها مدرسهای بود که رشته ادبی داشت. علاوه بر ما نادر ابراهیمی، داریوش آشوری، بهرام بیضایی و دیگر نامهای بعدآ آشنا هم بودند.
در دبیرستان دوباره با هم دوست شدید؟
من یک روزنامه دیواری درمیآوردم و یک روز دیدم همان پسر شیک و تر و تمیز دوم دبستان ایستاده و دارد روزنامه را میخواند. زدم روی شانهاش و پرسیدم «مرا میشناسی؟» گفت «نه». گفتم ما سال دوم در دبستان ادب، کلاس خانم البرزی با هم همکلاس بودیم. یادش آمد و همان باعث دوستی ما شد.
درسش خوب بود؟
بسیار باهوش بود و بعد توانست دانشکده حقوق قبول شود. معمولاً استعدادهای رشته ادبی به دانشکده حقوق راه پیدا میکردند. همان طور که استعدادهای رشته ریاضی به دانشکده فنی و استعدادهای رشته طبیعی به دانشکده پزشکی. سپانلو البته در مدرسه رازی فرانسه هم خوانده بود. گروهی داشتیم متشکل از من، او، نادر ابراهیمی، مهرداد صمدی و عدهای دیگر.
در چاپ منظومه «خاک» سپانلو شما هم نقش داشتید؛ درست است؟
بله، وقتی سپانلو به سربازی رفت، من و اسماعیل نوریعلا منظومه «خاک» او را درآوردیم. کتاب با سرمایه نوری علا منتشر شد و صفحهبندی و جلد آن را من کار کردم. بعد از سربازی وقتی برگشت تهران، مرتب همدیگر را میدیدیم.
با اینکه شما و سپانلو دو نوع شعر متفاوت مینوشتید اما خیلی به هم نزدیک بودید. این دوستی و نزدیکی از کجا میآمد؟
بله، نوع شعرهای ما اصلاً به هم شباهت نداشت. با این حال بسیار برای هم احترام قائل بودیم و بسیار همدیگر را دوست داشتیم. به هر حال در مقطعی ازدواج کرد و بعد همسرش رفت و او ماند. گاهی میآمد خانه ما. دخترم بسیار به او علاقهمند بود. او از شاعرانی بود که خیلی هم کار میکرد. گراناز موسوی میگوید یک شب در کافهای در پاریس بودیم که او منظومهای را که از سن ژون پرس ترجمه کرده بود، به فرانسه خواند و همه فرانسویهایی که آنجا بودند با حیرت گوش میدادند و کلاً جو تحت تأثیر شعرخوانی او به زبان فرانسه قرار گرفته بود.
سپانلو را بیشتر به عنوان شاعر میشناسیم چون بیشترین توش و توان خود را مصروف شعر کرده بود. با این حال قصه هم مینوشت. شما چقدر در جریان قصهنویسی او بودید و چقدر قصههایش را دوست داشتید؟
بله؛ یادم هست که مجله سخن یک مسابقه قصه گذاشته بود و سپانلو هم با یک قصه بسیار درخشان شرکت کرده بود. یک مجموعه قصه هم منتشر کرد اما بیشتر از آن ادامه نداد.
یعنی شعر را جدیتر گرفت؟
بله، به قول شما شعر را جدیتر گرفت. م.آزاد در سال ۴۵ یا ۴۶ مقالهای در فردوسی منتشر کرده بود و در آن از دو نفر، احمدرضا احمدی و محمدعلی سپانلو به عنوان امیدهای شعر معاصر فارسی نام برده بود. این یک نقطه اشتراک بین ما بود. ضمن اینکه ما در کنار سایر اشتراکاتی که داشتیم، یک عشق مشترک هم داشتیم و آن، آلبر کامو بود. حتی سپانلو سعی میکرد مثل آلبر کامو لباس بپوشد. من واقعاً جز خاطره خوش چیزی از سپانلو به یاد ندارم.
سپانلو با اینکه در سیاق و فضای دیگری شعر مینوشت اما شعر شما را دوست
داشت و دلایلی هم برای آن ذکر میکرد. نظر شما در مورد شعر او چیست؟ چه چیزی در
شعر او به پسند
شما بود.
دید بسیار خوبی در شعر داشت. به وزن شعر فارسی هم بسیار مسلط بود. مهارتش در منظومهسرایی هم که گفتید بسیار مهم است. خیلیها در فارسی معاصر منظومه نوشتند اما به نظرم بهترین منظومه را در عصر ما سپانلو نوشت و آن همان منظومه «خاک» است. شعری به من تقدیم کرده که بسیار آن را دوست دارم.
برای من و بعضی از همنسلانم که بیشتر در دهه آخر زندگیاش با او معاشرت داشتیم، سپانلو جدای از کار شاعری در معاشراتش هم آدم گرم و خوشمشرب و مهربانی بود. این خصلت را در تمام سالهای عمرش داشت؟
بله، همیشه همانقدر دوستداشتنی، شیرین، مهربان و به تمام معنا شاعر بود. حتی یک بار نشد توهین یا رفتار ناخوشایند از او ببینم. وقتی مریض شد، دلم نمیآمد بروم بیمارستان عیادتش و بیشتر دخترم با او تماس داشت و میرفت دیدنش. من و سپانلو ارتباط عمیقی داشتیم و این به خانوادههایمان هم تسری پیدا کرده بود. مثلاً بین من و خانواده و دختر سپانلو هم رابطه بسیار خوب و عاطفی برقرار بود. وقتی من سپاه دانش بودم، یک برنامه رادیویی بود که خیلی هم سر و صدا کرده بود. یک روز که کنار شاگردانم داشتیم رادیو گوش میدادیم، گوینده رادیو یکدفعه متنی از سپانلو را خواند که عنوانش این بود: «شاعر در روستا». جا خوردم وقتی دیدم در مورد من است. همیشه شعر مرا دوست داشت و سعی میکرد در مورد آن حرف بزند و بنویسد.
شما هم گویا کاستی از صدای او که شعرهای خودش را میخواند آماده کرده بودید که هرگز منتشر نشد. جریان چه بود؟
بله، زمانی که من در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم، کاستهایی
را از شعر شاعران با صدای خودشان درمیآوردم. یکی از صدای سپانلو آماده کرده بودم.
مصادف شد با بیرون آمدن من از آنجا و نوار را به خودش دادم و او هم به یک ناشری
داد که آن ناشر هم متاسفانه نوار را گم کرد. به هر حال دوست بسیار عزیزم بود و خیلی
سخت است وقتی به یادش میآورم و
میبینم که دیگر بین ما نیست. ما از یک نسل بودیم؛ نسل متولدین سالهای دور و بر ۱۳۲۰. مثل تقوایی، کیمیایی،
بیضایی، کیارستمی، دولتآبادی و دیگران. ویژگی سپانلو در میان نسل خودمان هم همان
مهربانی و رفتار خوبش بود. هیچ وقت ندیده بودم به کسی بد بگوید یا حتی پشت سر کسی
حرف بزند. با تمام نداری بسیار دست و دلباز بود. کم پیش میآید من در مورد کسی
حرف بزنم و قضاوت کنم اما سپانلو به معنای واقعی رفیق بود. واقعاً آنچه خوبان همه
دارند را یکجا داشت؛ و مهمتر از همه اینها شاعر بود. جایش بسیار پیش ما خالی است.