اعتماد: دکتر هاوس خوشگل و خوشتیپ است و تا وقتی راه نرفته، متوجه نمیشوید که پایش میلنگد، خصلتی که نه فقط از جذابیتش نمیکاهد، بلکه مثل شکستگی بینی اسپارتاکوس، او را متمایز و جذابتر کرده. پزشک میانسال گوشتتلخی که زبان تندی دارد و وقتی به مخاطب خیره میشود، انگار نه فقط درد و مرضهای جسمانی او که پستی و بلندیهای روح بیمار را نیز میبیند، مرد میانسالی تنها و جامعهگریز که به روشهای نامعمول و احتمالا غیرقانونی و غیراخلاقی (؟) مشهور است. او همه ویژگیهای یک نابغه را دارد، مثل شرلوک هلمز، کارآگاه افسانهای. مجموعه تلویزیونی امریکایی دکتر هاوس (به انگلیسی: House M.D) ساخته دیوید شور با بازی درخشان هیو لوری هنرمند سرشناس انگلیسی، از تاریخ ۱۶ نوامبر ۲۰۰۴ تا ۲۱ مه ۲۰۱۲ در هشت فصل از شبکه فاکس پخش شد. دکتر هاوس در این درام پزشکی یک پزشک نابغه است که به مصرف مسکن اعتیاد دارد. او مسوول یک تیم پزشکی حرفهای در بیمارستانی در پرینستون است، اما در تشخیص بیماریهای حاد و نادر، به روشهای معمول و حتی همکاریهای گروهش اتکا نمیکند، بلکه از روشهایی غیرمتعارف و بعضا هنجارگریز استفاده میکند. پخش این سریال تلویزیونی با اقبال مخاطبان همراه بود، با بیش از 19 میلیون تماشاگر برای هر اپیزود. توجه به سریال دکتر هاوس تنها به تماشاگران عمومی محدود نشده و علاقهمندان شاخههای متنوع پزشکی و علوم انسانی مثل فلسفه و روانشناسی به آن بهطور خاص توجه نشان دادهاند تا جایی که کتابهایی با موضوعات و عناوینی چون «هاوس و فلسفه» و «هاوس و روانشناسی» نوشته شده. از این میان، اخیرا کتاب «هاوس و فلسفه: همه دروغ میگویند» با سرویراستاری هنری یاکوبی با ترجمه امیرحسین خداپرست و همکاران، از سوی نشر همان منتشر شده است. این کتاب شامل ۱۸ مقاله از شماری از متخصصان و پژوهشگران فلسفه در امریکاست که هریک از جنبه یا جنبههایی، به پرسشهای فلسفی در سریال هاوس میپردازند. به مناسبت ترجمه این کتاب، با امیرحسین خداپرست، عضو هیات علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران و ویراستار ترجمه فارسی این کتاب گفتوگو کردیم. دکتر خداپرست در زمینههای فلسفه دین، فلسفه اخلاق و اخلاق پزشکی کتابها و مقالات زیادی تالیف و ترجمه کرده است.
سریال و سریالبینی در سالهای اخیر به یک سرگرمی
رایج و مورد توجه عمده مردم به ویژه طبقه متوسط بدل شده. با هرکس که صحبت میکنید،
یا مشغول تماشای یک سریال جدید است، یا میخواهد سریال تازهای ببیند، یا به شما تماشای
سریالهایی را پیشنهاد میکند. به عنوان پژوهشگر فلسفه که احتمالا باید بیش از هر
چیز با کتاب و مقاله سر و کار داشته باشد، بفرمایید نظرتان راجع به سریال دیدن چیست
و آیا سریال دیدن با کار فلسفی منافات ندارد؟
من خود هیچ گاه به صورت حرفهای فیلمها و سریالها را دنبال نکردهام. در بین دوستان و آشنایانم میبینم که چقدر با حرارت از آخرین فیلمها و سریالهایی که دیدهاند یا حتی منتظر قسمتهای جدیدشان هستند صحبت میکنند ولی من، خوب یا بد، هیچ گاه اینگونه نبودهام. با این حال، چنانکه در مقدمه ویراستار فارسی بر کتاب هم آوردهام، پیش میآمد که در حین خواندن مقاله یا کتابی فلسفی به زبان انگلیسی با ارجاع به سریال دکتر هاوس مواجه میشدم. همین مساله علاقهام را به مشاهده این سریال برانگیخت و همه قسمتهای آن را با اشتیاق تماشا کردم. بعدتر، وقتی در جستوجوی مطالبی درباره این سریال بودم، متوجه شدم که مجموعه «فلسفه و فرهنگ عامه» در انتشارات بلکول کتابی را به سرپرستی هنری یاکوبی درباره آن منتشر کرده است. کتاب را پیدا کردم و با ملاحظه عناوین و نویسندگان و البته به پیشنهاد یکی از دوستان خوشفکر، تصمیم گرفتم ترجمه مجموعه مقالات آن را در قالب کاری جمعی، به کمک دوستانی که سریال را دیده بودند و به آن علاقه داشتند، منتشر کنم. این درباره ماجرای ترجمه کتاب.
اما درباره خود سریال دیدن و ارتباط آن با کار فلسفی، سادهترین چیزی که میتوان گفت این است که به نظر نمیرسد این دو لزوما تلازم یا تنافری باهم داشته باشند. سریال دیدن تا حد زیادی نوعی سرگرمی محسوب میشود و اهل فلسفه هم، همچون عموم مردم، سرگرمیهایی دارند که سریال دیدن میتواند یکی از آنها باشد. اما فکر میکنم این پرسش فرض دیگری دارد و آن اینکه آیا فلسفهورزی به مثابه فعالیت عقلانی جدی میتواند با اموری پیشپاافتاده مانند دیدن مجموعههای تلویزیونی سازگار باشد. پاسخ اجمالی من این است که بله، حتما. اولا، فیلسوفان بزرگ سرگرمیهای پیشپاافتادهای داشتهاند. برای مثال، از علاقه خاص هایدگر و ویتگنشتاین به دیدنِ فوتبال شنیدهایم. از دوره آنها به عقبتر هم برویم، میبینیم که فیلسوفان بزرگ تاریخ در زندگیشان علاقههایی شخصی داشتهاند که آنان را شبیه دیگر افراد میکرده است. ثانیا، زمانی فلسفه سرور علوم بود و شاید با هر فعالیت پیشپاافتاده یا به ظاهر لغوی ناسازگار به نظر میرسید. اینک دیرزمانی است که فلسفه و فیلسوف آن شأن شبه الهی را ندارند و بسیار زمینیتر شدهاند، به گونهای که امور روزمره خود به موضوعی مهم و جذاب برای اندیشه فلسفی بدل میشوند و در کنار موضوعات تخصصی و انتزاعی مینشینند. ثالثا، فیلم دیدن یا سریال دیدن هم امری پیشپاافتاده نیست آنگونه که شاید زمانی تصور میشد. کم نیستند فیلمها یا سریالهایی که زمینههایی جدی برای تأمل فلسفیاند یا اساسا موضوعاتی فلسفی (نه مثلا زندگی فیلسوفان و حکما) مطرح میکنند، به گونهای که درباره مضامینشان مباحثات فکری و گفتوگوهای بسیار و ثمربخش شکل میگیرد. به نظرم، مجموعه تلویزیونی دکتر هاوس هم از جنس چنین سریالهایی است.
اینکه راجع به فیلمهای سینمایی بحثها و تفسیرهای فلسفی صورت بگیرد، امر تازهای نیست، مضامینی چون فلسفه فیلم یا فلسفه و فیلم یا فیلم فلسفی یا... برای علاقهمندان به این دو حیطه امری آشناست. اما سریال بنا به پیشفرض، عمدتا یک محصول فرهنگی سرگرمکننده است که برای اوقات فراغت و آسایش مخاطبان طراحی شده و کارکردهایی چون انتقال معنا یا باورها و ارزشهایی خاص، در وهله دوم اهمیت قرار میگیرند. رواج سریالبینی چنان که در پرسش اول مطرح شد و رقابت حاصل از آن، اما به خلق مجموعههای تلویزیونیای منجر شده که به تعبیر مخاطبان، برای هر اپیزودشان به اندازه یک فیلم سینمایی، هزینه و زمان و فکر صرف شده است. آیا فکر میکنید میتوانیم بگوییم که سریالها از این حیث، در حال رقابت با سینما هستند؟
پاسخ به این پرسش نیاز به آشنایی جدی با سینما و تلویزیون یا تخصص در آن دارد و من متاسفانه چنین آشنایی و تخصصی ندارم. با این حال، به منزله فردی عادی شاهدم که مخاطبان و دنبالکنندگان سریالهای تلویزیونی بسیار بیشتر شدهاند و آن گونه که متوجه شدهام کارگردانان بزرگ سینما هم به ساختن سریالهای کوتاه یا بلند تمایل بیشتری نشان میدهند. این بدان معنا است که واقعا ممکن است رقابتی در میان باشد، چه در بین سازندگان چه در بین مخاطبان. اما از منظری که اکنون از آن به ماجرا مینگریم، گمان نمیکنم تفاوتی قاطع در کار باشد. یعنی اگرچه سریالها محصولات فرهنگی سرگرمکنندهای هستند، آنها هم میتوانند به اندازه فیلمهای سینمایی کارکردهایی مانند انتقال معانی، باورها و ارزشهایی خاص داشته باشند. سریال دکتر هاوس هم چنین ویژگیای دارد. یعنی اتفاقا ارزش آن صرفا به این نیست که عنوان برخی از قسمتهایش دلالت فلسفی صریحی دارد (مثلا قسمت «تیغ اُکام») یا مضامینی در آن مطرح میشود که درخور تامل فلسفی است بلکه از منظر دراماتیک، جذاب و پرکشش است. روشن است که اگر این جذابیتِ دراماتیک نباشد، آن دلالتها و مضامین تا این حد عمیق در ذهن نمینشینند. از این نظر، گمان نمیکنم بتوان بین سریال دیدن یا فیلم دیدن تعارض یا تفاوتی قاطع یافت.
به نظر شما به عنوان پژوهشگر علاقهمند به مباحث فلسفه اخلاق و اخلاق پزشکی، سریال دکتر هاوس چه ویژگیهای متمایزی دارد و چرا مورد توجه پژوهشگران و اهالی فلسفه قرار گرفته؟ آیا شخصیت هاوس جالب است یا زمینه سریال که در یک بیمارستان میگذرد و با درد و رنجهای بشری و به ویژه مساله مرگ و زندگی طرف است؟
ابتدا باید بگویم که مضامین فلسفی سریال دکتر هاوس به مباحث اخلاقی یا آنچه با عنوان اخلاق پزشکی میشناسیم محدود نمیشود؛ یعنی گستره این مضامین بسی بیشتر از فلسفه اخلاق یا اخلاق پزشکی است. این نکته را از مقالات کتاب هم میتوان دریافت. کتاب واجد چهار بخش است؛ بخش نخست آن به مساله معنای زندگی میپردازد، بخش دوم به منطق و روششناسی ربط دارد؛ بخش سوم بیشتر درباره مسائل مرتبط با اخلاق پزشکی است و بخش چهارم به زندگی اخلاقی، بهطور کلی، اختصاص دارد. ذیل هر بخش هم مطالبی متنوع مطرح شده است، از ارتباط با دیگران گرفته تا آیین ذن و از مساله رضایت آگاهانه گرفته تا عشق و دوستی. بنابراین گستره مضامین فلسفی سریال و بالطبع، پرداختن به آنها در مقالات کتاب بیش از اخلاق پزشکی و فلسفه اخلاق است.
درباره ویژگیهای خاص سریال که آن را برای فلسفهدوستان جذاب میکند میتوان گفت که بخشی از آنها به شخصیت هاوس و روابطش با دنیای پیرامون بازمیگردد و بخشی از آن به رخدادهایی که در سریال شاهدشان هستیم. برای نمونه، هاوس مردمگریز است و از این جهت، میتوان او را با سارتر همنظر شمرد که میگفت «جهنم دیگرانند». همچنین نبوغی شگفتانگیز دارد که او را به شخصیت شرلوک هلمز نزدیک میکند (این نزدیکی البته عامدانه است. چنانکه یکی از نویسندگان کتاب نشان میدهد، هاوس هم از حیث نام خانوادگی هم از حیث ویژگیهای رفتاری با هلمز قرابت دارد. در یکی از بخشهای سریال هم با کسی در جدال است که موریارتی نام دارد (همنام با دشمنِ اصلی هلمز). این نبوغ در روش خاص هاوس در کشف بیماری یا شناخت وجوه تیره و تار موقعیت آشکار میشود که قابل بررسی فلسفی است. رابطه او با بیماران برخلاف دستورالعملهای معمول در تنظیم رابطه پزشک و بیمار است و موجب میشود در داوری درباره شخصیت و منش او که از سویی از نظر اخلاقی بد و ناپسند به چشم میآید و از سوی دیگر، از نظر فکری تحسینبرانگیز، به فکر فرو رویم. اما علاوه بر این شخصیت، آنچه در سریال میگذرد خود درخور تامل فلسفی است. چنانکه شما گفتهاید، محیط بیمارستان و اضطراب نزدیکی مرگ فضایی مناسب برای چنین تاملی فراهم میکند. با این حال، ورای آن، گاه مسائلی که در ضمن مناسبات افراد مطرح میشود نمونههای عینی مناقشههای فلسفیاند، مثلا اینکه در مواجهه با وضعیت بیماری که به کارآمدی درمانهای معمول و در دسترس برای بهبودش امیدی نداریم باید چه کنیم یا آیا قواعد اخلاقی حاکم بر کار پزشکی، مانند گرفتن رضایت آگاهانه از بیمار، همواره به نتایج مطلوب میانجامند و از این رو، غیرقابل نقضند یا اقتضائات اخلاقی و حرفهای عشق و دوستی کدام است یا اختلافنظر با همتای معرفتی را چگونه باید حل کرد یا با نقض تعهد حرفهای به انگیزههای انساندوستانه، یا حتی غیرانساندوستانه ولی متضمن پیامدهای مطلوب، چه باید کرد یا نافرمانی در مقابل دستورِ غیراخلاقی مقام مافوق چگونه و با چه دلیلی میتواند مجاز باشد و مانند اینها. گمان میکنم سریالی که در عین جذابیت دراماتیک میتواند ما را درون چنین معماها و دوراهههایی بیندازد ارزش دیدن دارد، حتی برای فیلسوفان!
عنوان فرعی کتاب، «همه دروغ میگویند» از کجا آمده و چه ربطی به هاوس و سریالش دارد؟
این عنوان برآمده از تکیهکلامی است که هاوس دایما تکرار میکند و حاکی از بدبینی و سوءظن او به دیگران است. هاوس معمولا این را در مورد گزارش بیماران از وضعیتشان و آنچه ممکن است موجب بیماریشان شده باشد میگوید ولی همانطورکه از محتوای این تکیهکلام روشن است، اختصاصی به بیماران ندارد. به گمان او، همه در حال دروغگوییاند و این دروغگویی ممکن است نه فقط برای فریب دیگران بلکه برای خودفریبی نیز ظاهر شود، به گونهای که از فریب دادن دیگران در کلام بگذرد و لازمه حفظ و تداوم صورتی از زندگی ما باشد.
هاوس در این سریال کیست؟ یک فیلسوف؟ یک نابغه مادرزاد؟ یک آدم مردمگریز؟ به عنوان پژوهشگر فلسفه که قاعدتا باید در همهچیز شک کند و از همهچیز بپرسد، آیا این پرسش برایتان پدید نیامد که این مرد میانسال بداخم و مغرور که اصرار دارد کتاب نمیخواند و فقط تلویزیون نگاه میکند، چطور این پرسشها و مسائل فلسفی را مطرح میکند؟
در واقع، این هاوس نیست که پرسشها و مسائل فلسفی را مطرح میکند؛ ما در فرآیند مشاهده سریال با چنین مسائلی مواجه میشویم و ناگزیر دربارهشان فکر میکنیم. اگر سریال به این نیت ساخته شده بود که مسائلی فلسفی مطرح کند یا بهطور خاص، آنها را از زبان قهرمان آن بشنویم، بعید بود که چنین جذاب از کار درآید. به گمان من، آنچه سریال را از منظر فکر فلسفی دیدنی میکند این است که چنین مسائلی در ضمنِ پروراندن ماجراهایی جذاب و پرکشش در خود سریال مطرح میشوند. البته هاوس در مواردی به نظریهها، آموزهها یا نام فیلسوفان اشاره میکند و این نشان میدهد که با چنین اموری آشنا است اما این بدان معنا نیست که او فیلسوف یا حتی فیلسوفمآب است. آنچه درباره هاوس جالب است این است که بهرغم ظاهرِ بیتفاوتش، نوعی توجه آگاهانه و فکورانه یا به تعبیری ذهنآگاهی دارد که او را در زمینههای گوناگون سرآمد میکند. مثلا او در مقطعی خانهنشین است و اوقاتش را به آشپزی میگذراند. با اینکه مشخص است پیشتر تجربه آشپزی نداشته، توجه خاص و فکورانه او نسبت به جزییات موجب میشود که حتی در این زمینه هم سرآمد باشد و به گواه همکارانش، خوراکیهایی چنان لذیذ بپزد که طعمی مانند طعم آنها را هرگز پیش از این تجربه نکردهاند. چنین نشانههایی به ما میگویند هاوس فیلسوف حرفهای نیست یا تماموقت کتاب نمیخواند ولی کسی است که علاوه بر هوش سرشار، توانایی توجه فکورانه و تحلیل فلسفی دارد و این تواناییها را به شیوههای گوناگون و در زمینههای گوناگون، از کتاب خواندن گرفته تا تلویزیون تماشا کردن، بسط داده است.
طیف پرسشها و مسائل فلسفی که دکتر هاوس مطرح میکند، عمدتا از چه جنس و نوعی است؟ آیا سریال پاسخی هم برای آنها طرح میکند یا خیر؟
چنانکه گفتم، هاوس شخصا و مستقیما در پی طرح مسائل و پرسشهای فلسفی نیست و این مسائل در درون سریال متجلی میشوند، آن هم نه به صورتی تصنّعی و بیپشتوانه بلکه به صورتی همگن با وجوه داستانی و نمایشی. در عموم موارد هم تشخیص این مسائل و هم جستوجوی پاسخهایی برای آنها به مخاطب واگذار میشود. یعنی ممکن است کسی اهل فلسفه نباشد و سریال را مشتاقانه ببیند و هیچیک از این مسائل هم به خاطرش خطور نکند. با این حال، ماجراها و گفتوگوهای سریال به وضوح این قابلیت را دارند که ما را به تامل فلسفی وادارند. این تامل گونههایی متفاوت دارد. گاهی در مورد مسائل اخلاقی است، مثلا اینکه وظیفه مراقبت از بیمار را چگونه میتوان با تلاش برای بهبود شرایط او که گاه ممکن است متضمن تحمیل درد و رنج باشد، جمع کرد یا در مورد بیماری که به دردی لاعلاج یا صعبالعلاج مبتلا است و درمانهای موجود برای بهبود وضعیتش کافی به نظر نمیرسند چه باید کرد یا ارتباط شایسته بین پزشک و بیمار چگونه ارتباطی است و آیا پزشک میتواند قیممآبانه و بدون توجه به خواست بیمار، برای او تصمیم بگیرد یا نه. گاهی تاملات ما وجهی معرفتشناختی دارد، مثلا اینکه شیوه تشخیص بیماری باید مبتنی بر چه شواهدی باشد یا در صورت تکافو ادله، چه باید کرد و آیا ملاحظات عملگرایانه میتوانند موجب شوند که به برخی شواهد وزن بیشتری بدهیم یا نه یا اینکه اختلافنظر با همکاری که از نظر دانش و تجربه تقریبا همپایه ما است چه اقتضائاتی دارد یا مفروضات یا نظریهها چگونه ممکن است مشاهدات عینی ما را تحتتاثیر قرار دهند و مانند اینها. گاهی این تاملات به رازهای زندگی آدمی بر کره خاکی بازمیگردند، مثلا به این مساله که آیا زندگی آکنده از درد و رنج ما زندگی معناداری است یا ما، بهرغم پوچی، آن را صرفا ادامه میدهیم؛ دیگران چگونه میتوانند به زندگی ما معنا ببخشند یا ما را در جهنمی دایمی فرو برند و آیا میتوان زندگیای را سپری کرد که یکسره عقلانی است و عشق در آن جایی ندارد یا نه. اینها و بسی بیشتر از اینها به شیوههای متفاوت و در موقعیتهای متفاوت در سریال مطرح میشوند و پاسخی قاطع هم نمییابند؛ در مواردی بیپاسخ میمانند و در مواردی، در قالب گفتوگوها و رخدادها، به شکلی پاسخهایی متکثر در موردشان مطرح میشود که مخاطب را به توجه و ارزیابی بیشتر فرامیخوانند.
شما خودتان مقاله پایانی کتاب با عنوان «تشخیص منش: هاوس دوپاره؟» نوشته هتر باتلی و امی کاپلن را ترجمه کردهاید. در این مقاله به شخصیت هاوس از منظر اخلاق فضیلتگرا پرداخته میشود، حوزهای که به آن علاقه دارید و در این زمینه آثاری ترجمه و تالیف کردهاید. بفرمایید نتیجهای که نویسندگان از بررسی شخصیت هاوس گرفتهاند، چیست؟ آیا هاوس یک فضیلتگراست؟ آیا با نتیجهگیری آنها موافق هستید؟
نخست این را بگویم که یکی از جذابیتهای کتاب برای من همین بود که دیدم فیلسوفی که یکی از آثارش را با عنوان فضیلت به فارسی ترجمه کردهام، یعنی خانم هتر باتلی، در کنار یکی دیگر از نظریهپردازان فضیلت، مقاله پایانی کتاب را درباره منش هاوس نوشتهاند و این خود مشوِّقی برای خواندن و تلاش برای انتشار ترجمه فارسی کتاب بود. باتلی و کاپلن در مقالهای که نام بردهاید این پرسش را مطرح میکنند که چگونه منش کسی مانند هاوس میتواند تا این حد دوپاره باشد. هاوس، از یک سو، گرفتار برخی رذیلتهای اخلاقی است و مثلا بهراحتی دروغ میگوید، در مصرف مخدر برای تسکین درد افراط میکند، به اقتضائات حرفه و محیط کاری خود به کلی بیتوجه است، مغرور است، به بیمارش بیاعتنایی میکند، همکارانش را تحقیر میکند و قواعد زندگی جمعی را عامدانه نقض میکند. از سوی دیگر، او آراسته به فضیلتهای فکری بسیاری است و مثلا اهل توجه و دقت به جزییات است، شواهد را دردآوری جدی میگیرد، گشودهذهن و مشتاق شنیدن نظر مخالف است، مدافع گفتوگو و مداقه گروهی است، تیزبین و سختکوش است، شجاعت و استقامت فکری دارد و مانند اینها. در اخلاق فضیلت فرض بر این است که فضیلتهای اخلاقی و فضیلتهای فکری با هم روابط مفهومی و علّی دارند و تقویت یا تضعیفِ یکی به تقویت یا تضعیفِ دیگری منجر خواهد شد. مطابق تلقی سنتی و سختگیرانهتری، فضایل انسانی اصولا باهم وحدت دارند و فقدان یک فضیلت به از دست رفتن دیگر فضایل میانجامد. اما در مورد منش دکتر گرگوری هاوس ماجرا از این قرار است که اتفاقا به نظر میرسد رذیلتهای اخلاقی او خود موجب میشوند که فضیلتهای فکریاش بیشتر محقق شوند، به گونهای که اگر بنا بود او واجد فضیلتهای اخلاقی باشد، دیگر پزشکی تا این حد حاذق و تیزبین نمیبود. به تعبیر نویسندگان مقاله، «ظاهرا اینکه هاوس فاقد فضیلت اخلاقی است مانع تواناییاش در اکتساب باورهای صادق نمیشود. اینکه هاوس خیرخواه و صادق نیست او را بیشعور میکند ولی مانع گشودهذهن بودن، از نظر فکری شجاع یا در گردآوری شواهد دقیق بودنش نمیشود.» گویی منش او نشان میدهد که بین فضیلتهای اخلاقی و فکری انفصال یا حتی مغایرتی وجود دارد. این انفصال البته امری استثنایی به نظر میرسد. یعنی در عموم افراد و در اغلب اوقات فضیلتهای فکری و اخلاقی با یکدیگر مرتبط و بر هم موثرند و آنچه در مورد هاوس میبینیم عمومیت ندارد. نویسندگان مقاله میکوشند شخصیت هاوس را از این منظر بنگرند و در نهایت، به این نتیجه میرسند که این دوگانگی خود بخشی از جذابیت هاوس برای ما است: «هاوس تا حدی به این علت برای ما جذاب است که در کارش اینقدر خوب است و تقریبا در هر چیز دیگری اینقدر بد و به این علت که این دو واقعیت باهم مربوط به نظر میرسند. آیا میخواهیم هاوس شخص بهتری باشد؟ اگر به مرضی مرموز مبتلا باشیم، نه. در این صورت، گستاخی، بیصداقتی و آمادگیاش را برای قانونشکنی با خوشحالی تحمل خواهیم کرد».