کد مطلب: ۴۹۹۴
تاریخ انتشار: شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳

نوشتن همواره یک چالش است

اعتماد ـ مریم مویدپور: «پتر اشتام» یکی از معروف‌ترین نویسندگان معاصر سوییس است. او در سال ۱۹۶۳ به دنیا آمد و در رشته‌های ادبیات انگلیسی و روان‌شناسی تحصیل کرد. از سال ۱۹۹۰ به عنوان نویسنده و روزنامه‌نگار مشغول به کار شد. منتقدان مهارت حیرت‌انگیز و ریزبینی و دقت پتر اشتام را در بیان دنیای احساسی قهرمان داستان‌هایش تحسین می‌کنند و توانایی او را در بیان ژرفاهای احساسی داستان با استفاده از سبکی مینیمالیستی می‌ستایند. به گفته «اولریش گراینر» منتقد ادبی روزنامه دی سایت: «جذابیت داستان‌های پتر اشتام در این است که برای هر کسی پیش آمده‌اند یا هر کسی می‌تواند تصور کند که برایش پیش آمده باشند.» گفت‌وگوی زیر به مناسبت ترجمه‌‌ای که از کتاب «ماه یخ زده» به فارسی داشتم و توسط نشر «افق» منتشر شده، صورت گرفته است. مجموعه داستان «ماه یخ زده» در سال ۲۰۱۱ نامزد دریافت جایزه ادبی لایپزیک آلمان و جایزه ادبی سوییس شده بود.

دکترای جامعه‌شناسی و استاد دانشگاه فرانکفورت و مترجم کتاب‌ «ماه یخ‌زده»


آقای اشتام مجموعه داستان شما «ماه یخ‌زده» پنج ماه پیش در ایران منتشر شد. این سومین کتاب شماست که در ایران به چاپ می‌رسد. پیش‌تر رمان «اگنس» و مجموعه داستان «تمام چیزهایی که جایشان خالی است» هم در ایران چاپ شده بودند. انتشار کتاب‌هایتان در ایران چقدر برای شما اهمیت دارد؟


سال ۲۰۰۶ امکان این را داشتم که در نمایشگاه کتاب تهران شرکت و بعد به یزد و اصفهان سفر کنم. وقتی شنیدم که قرار است کتاب‌هایم به فارسی ترجمه بشوند، خیلی خوشحال شدم. فکر می‌کنم ادبیات می‌تواند نقش مهمی در دوستی و تبادل فرهنگ‌ها داشته باشد. البته تا به حال چهار تا از کتاب‌هایم به فارسی ترجمه شده‌اند. کتاب چهارم رمانی است به نام «روزی مثل امروز» که متاسفانه هنوز مجوز چاپ نگرفته است، ولی امیدوارم که این رمان هم به‌زودی در ایران چاپ بشود.

شـما یکی از نویسـنده‌های آلمانی‌ زبان معرفی شده در ایران هستید و هشت سال پیش به ایران سفر کردید. برداشت‌ شما از ایران و ایرانی‌ها چیست؟


من تحت تاثیر زیبایی این کشور و محبت و مهمان‌نوازی ایرانی‌ها قرار گرفتم. خودم تنها به اصفهان و یزد رفتم و هیچ مشکلی برایم پیش نیامد. پیدا کردن کسانی که بتوانم با آن‌ها انگلیسی حرف بزنم، کار ساده‌‌ای نبود، ولی همیشه یک جوری همدیگر را می‌فهمیدیم. بعضی‌ از کسانی که در خیابان با آن‌ها آشنا می‌شدم، به خانه‌شان دعوتم می‌کردند. احساسم این بود که ایرانی‌ها از اینکه خارجی‌ها به کشورشان می‌آیند خیلی خوشحال می‌شوند. شاید هم می‌خواهند به ما خارجی‌ها نشان بدهند که تصوری که از کشورشان داریم بیشتر یک جانبه است و ربطی به واقعیت ندارد.

شما در سفرتان به ایران در نشست‌های ادبی هم شرکت کردید. آیا از اینکه از نوشته‌هایتان استقبال ‌شد، تعجب کردید؟


راستش را بخواهید، بله. البته در نمایشگاه کتاب تهران متوجه شدم که ایرانی‌ها خیلی اهل کتاب‌ خواندن هستند. من در کشوری زندگی می‌کنم که خیلی با ایران متفاوت است، ولی از طرفی هم در کتاب‌هایم بیشتر درباره روابط زنان و مردان می‌نویسم و این موضوعی‌ است که به همه آدم‌های دنیا مربوط می‌شود. در ضمن احساس کردم که طرز فکر ایرانی‌ها تفاوت چندان زیادی با طرز فکر ما ندارد.

فکر می‌کنید چرا کتاب‌هایتان در ایران موفق هستند؟

دلیلش را نمی‌دانم، امیدوارم یکی از دلایلش کیفیتشان باشد ولی هرگز نباید نقش انتشارات را نادیده گرفت. نشر افق برای من همیشه انتشارات خیلی خوبه بوده و حتما خیلی برای انتشار کتاب‌هایم زحمت کشیده است.

مایلید دوباره به ایران بیایید و کتاب‌هایتان را معرفی کنید؟


دو سال پیش می‌خواستم به تهران بیایم تا یک گزارش ادبی تهیه کنم. متاسفانه موفق نشدم ویزای ژورنالیستی بگیرم، ولی هنوز امیدوارم که بتوانم باز هم به ایران بیایم. شاید به عنوان توریست یا نویسنده‌‌ای که برای معرفی کتابش دعوت می‌شود.

کتاب‌های شما به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده‌اند. آیا معمولا با مترجم‌هایتان در تماس هستید و در روند کار ترجمه به آن‌ها کمک می‌کنید؟

در واقع کتاب‌هایم به ۳۸۷ زبان ترجمه شده‌اند. همه مترجم‌ها با من تماس نمی‌گیرند، ولی وقتی تماس می‌گیرند، کوشش می‌کنم جواب سوال‌هایشان را بدهم. با بعضی از آن‌ها هم خیلی دوست شده‌ام، به خصوص آنهایی که سال‌هاست کتاب‌هایم را ترجمه می‌کنند.

ادبیات معاصر ایران را می‌شناسید؟

نه چندان. خودم آنقدر می‌نویسم که وقت زیادی برای خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌ام ندارم. ولی چند تا از نوشته‌های محمود دولت‌آبادی و امیرحسن چهل‌تن را می‌شناسم. با هر‌دوی آن‌ها در سفری که به ایران داشتم، آشنا شدم.

شما در ماه فوریه امسال برای تهیه فیلمی به آمازون رفتید و فیلمتان روز ۲۰ جولای در تلویزیون آلمان نشان داده شد. می‌توانید کمی درباره این فیلم توضیح بدهید؟


فیلمی است درباره‌ فوردلندیا، شهر کوچکی که هنری فورد در سال ۱۹۲۰ میلادی آن را در جنگل دست نخورده آمازون ساخت تا برای تولید کائوچو درخت بکارد ولی این پروژه با شکست مواجه شد و امروزه فقط خرابه‌های کارخانه‌های فورد باقی مانده‌اند. کسانی که هنوز آنجا زندگی می‌کنند، از راه کشاورزی امرار معاش می‌کنند. این فیلم درباره تاریخچه فوردلندیا و زندگی مردم بومی آنجاست و مشکلات کشت سویا و مساله سوزاندن درخت‌ها و تخریب جنگل برای ایجاد زمین کشاورزی.

آیا قصد دارید در آینده هم باز فیلم بسازید یا ترجیح می‌دهید نوشتن رمان و داستان را ادامه بدهید؟

پروژه ساختن این فیلم بخشی از یک جایزه ادبی بود که برنده شدم ولی حقیقتش را بخواهید بیشتر از هر چیز از نوشتن نثرهای ادبی لذت می‌برم. هنوز هم گاهی کارهای ژورنالیستی می‌کنم. نمی‌دانم، شاید هم اگر موضوع جالبی پیدا کنم، دوباره فیلم بسازم.

شما هم رمان می‌نویسید و هم داستان. تا به حال بعد از هر رمانی یک مجموعه داستان نوشته‌اید. آیا این تصادفی است یا برنامه‌ریزی شده؟

من مدام داستان می‌نویسم. وقتی این داستان‌ها به اندازه کافی جمع می‌شوند، آن‌ها را به عنوان مجموعه داستان منتشر می‌کنم. تا حالا همیشه تصادفی بعد از هر رمان یک مجموعه داستان از من چاپ شده. نوشتن رمان پروژه بزرگی است و برای نوشتن آن خودم را طوری آماده می‌کنم که انگار می‌خواهم به یک سفر کوهنوردی بروم. نوشتن داستان بیشتر مثل یک گردش یا پیاده‌روی است که آدم یک‌مرتبه تصمیم می‌گیرد انجامش بدهد. درست همین یکهو بودن گاهی نتایج ‌غیرمنتظره‌‌ای دارد.

بیشتر دوست دارید رمان بنویسید یا داستان؟

من از‌‌ همان اول تصمیم می‌گیرم که داستان بنویسم و این‌طوری نیست که رمانی را شروع کنم و اگر ادامه پیدا نکرد، آن را تبدیل به داستان کنم. چنین چیزی واقعا هرگز برایم پیش نمی‌آید. داستان‌هایم به‌‌ همان اندازه رمان‌هایم برایم اهمیت دارند. من با نویسنده‌های امریکایی بزرگ شده‌ام، نویسنده‌هایی که ارزش رمان و داستان برایشان یکسان بود. خیلی از آن‌ها داستان‌های بهتری نوشتند تا رمان، مثل ارنست‌همینگوی. نوشتن داستان را باید خیلی جدی گرفت.

یک داستان خواننده را در کوتاه‌ترین مدت زمانی به دنیای دیگری می‌برد ولی یک رمان برای چنین چیزی به زمان خیلی بیشتری نیاز دارد. با این حال بسیاری از خوانندگان رمان را ترجیح می‌دهند. به نظر شما دلیلش چیست؟


خیلی از خوانندگان و البته خودم هم همین‌طور، ارزش زیادی برای رمان قایل می‌شوند، چون با خواندن آن می‌توانند هفته‌ها در دنیایی بیگانه سیر کنند و به شخصیت‌های رمان مثل دوستانشان نزدیک ‌بشوند. چنین چیزی کمتر با خواندن یک داستان اتفاق می‌افتد. از سوی دیگر یک مجموعه داستان تنوع دیگری ارائه می‌دهد. شاید یکی از دلایلش این باشد که امروزه به ندرت داستان کوتاه در مطبوعات چاپ می‌شود. در گذشته بسیاری از روزنامه‌ها و مجلات داستان چاپ می‌کردند، ولی چنین چیزی حداقل دیگر در کشورهای آلمانی زبان وجود ندارد.

سبک نگارش شما مینیمالیستی و بی‌زرق و برق است و شما فقط به نکات اصلی و پراهمیت اشاره می‌کنید. فکر می‌کنید برای چنین سبکی داستان مناسب‌تر است؟

نویسنده‌‌ای که زیاد به جزییات می‌پردازد، برای نوشتن متنی که من آن را در ۲۰ صفحه می‌نویسم، احتیاج به فضای خیلی بیشتری دارد و چنین متنی دیگر خود به خود داستان نخواهد بود. از این نظر می‌شود گفت که سبک نگارشم برای نوشتن داستان مناسب است. البته رمان‌هایم هم خیلی طولانی نیستند.

داستان «مهمان‌های تابستانی» از مجموعه داستان «ماه یخ‌زده» تقریبا مثل یک رمان است.

شاید این‌طور باشد، ولی من فکر نمی‌کنم که یک نویسنده حتما باید هر متنی را به افراط و به طرزی خسته‌کننده به درازا بکشاند. محدود کردن متن ۲۰ یا ۳۰صفحه هم حسن‌های خودش را دارد.

در داستان «رویاهای شیرین» مجموعه «ماه یخ‌زده» نویسنده‌‌ای در یک مصاحبه می‌گوید: پایان داستان را وقتی می‌دانم که آن را تا آخر نوشته باشم. آیا احساس شما هم هنگام نوشتن همین است؟

بله، دقیقا. نخستین رمان‌هایی که نوشتم و البته هرگز چاپ نکردم را از اول تا آخر برنامه‌ریزی کرده بودم. بعد متوجه شدم که دیگر اصلا حوصله نوشتن ندارم، چون همه‌چیز را تا آخر می‌دانستم. فکر کردم که باید برای نوشتن یک شروع جالب پیدا و صبر کنم و ببینم چه پیش می‌آید. البته چندین بار روی این متن‌ها تجدید‌نظر ‌کردم، چون همیشه با آن چیزی که فکر می‌کردم کاملا متفاوت بودند.

داستان «در جنگل» با سایر داستان‌های مجموعه «ماه یخ‌زده» متفاوت است و با شلیک تیر و با خونریزی به پایان می‌رسد. آیا دلیلش این است که می‌خواهید روش‌های مختلف نوشتن را امتحان ‌کنید؟


تیراندازی و خونریزی در این داستان یک خیال‌پردازی است. شلیک تیر واقعی نیست، ولی حق با شماست، پایان داستان خیلی کوبنده است. داستان‌ها گاهی نیاز به یک پیامد غیرمنتظره و شوکه‌کننده دارند ولی این داستان جنبه‌های رمانتیک بسیاری هم دارد. این اواخر در بیشتر صحنه‌هایی که نوشتم از قصه‌ها و اشعار مختلف نقل قول آورده‌ام. چنین چیزی در حال حاضر برایم خیلی جالب است ولی دلیلش را نمی‌دانم.

یکی از موضوع‌های اصلی کتاب‌های شما رابطه‌های عاشقانه زندگی مدرن است. آیا شما برای نوشتن این رابطه‌ها را تجزیه و تحلیل می‌کنید یا اینکه نوشتنتان حسی و غریزی است؟

تقریبا کاملا حسی می‌نویسم. بسیاری از تحقیقات علمی هم این اواخر به این نکته اشاره می‌کنند که آدم‌ها در اکثر موارد در تصمیم‌گیری‌هایشان بیشتر به غریزه و حسشان اتکا می‌کنند تا به نیروی عقلانیشان، حداقل در مورد مسائل پیچیده‌‌ای مثل رابطه‌هایشان.

در کتاب‌هایتان با آدم‌های متفاوتی آشنا می‌شویم، آدم‌های مجرد، متاهل، موفق، تکرو ولی همه آن‌ها تنها هستند. آن‌ها گاه‌گداری با هم مواجه می‌شوند و مدت کوتاهی به هم احساس نزدیکی می‌کنند، ولی آخرش بازهم دوباره تنها می‌شوند. آیا همه انسان‌ها تنها هستند؟ هیچ راهی برای فرار از این تنهایی نیست؟


هر کدام از ما موجودات مختص به خودمان هستیم و هرگز نمی‌توانیم کاملا با هم جوش بخوریم و یکی بشویم. باید هم این‌طوری باشد، ولی البته همیشه این دلتنگی و اشتیاق را حس می‌کنیم و دلمان می‌خواهد خودمان را در برابر آدم‌های دیگر کاملا باز کنیم. شگفت‌آور‌ترین چیز این است که امکان ایجاد چنین نزدیکی‌ای در آشنایی‌های تصادفی بیشتر است. ایجاد چنین احساسی در رابطه‌های دیگر مشکل‌تر است، چون همیشه این نگرانی را داریم که دیگران همه‌چیزهایی که می‌گوییم به خاطر بسپارند و از آن‌ها حتی پس از گذشت سال‌ها علیه‌مان استفاده کنند. اما نزدیک بودن می‌تواند شکل‌های متفاوتی داشته باشد، مثلا یک نوع نزدیکی که به دلیل داشتن تجربیات مشترک به وجود می‌آید و نیازی به حرف زدن ندارد. به نظر من کاملا طبیعی است که آدم دلش نخواهد بعضی از افکار و وقایع زندگی‌اش را با کس دیگری درمیان بگذارد. یک گنج پنهان خودش سرمایه بزرگی است.

در بعضی از داستا‌‌نهایتان مرز بین تخیل و واقعیت برای خواننده کاملا روشن نیست، به عنوان مثال در داستان «مهمان‌های تابستانی» نخستین داستان کتاب «ماه یخ‌زده». ولی برداشت مه‌مان هتل از واقعیت که خودش داستان را بازگو می‌کند، برای خودش کاملا واقعی است. این داستان او را متحول می‌کند و با این احساس به خانه‌اش برمی‌گردد. آیا دنیای خارج فقط در نیروی تخیل ‌ما انسان‌ها وجود دارد؟


بدون شک چیزی به عنوان واقعیت وجود دارد ولی ما فقط بخشی از آن را درک می‌کنیم و هرگز تصور هیچ دو نفری از واقعیت یکی نیست. به همین دلیل هم باید دائم با هم در ارتباط باشیم تا بتوانیم تصورات متفاوتی را که از واقعیت داریم با هم تنظیم کنیم و به حداقلی از توافق برسیم و هدف‌های مشترکمان را دنبال کنیم. به نظر من یکی از کارکرد‌های ادبیات هم همین است. چون ادبیات از میان این واقعیت آشفته و درهم، داستان‌ها و شکل‌هایی را پیدا می‌کند که می‌توانند به آن معنا و مفهوم بدهند.

داستان «روال روزگار» دومین داستان کتاب «ماه یخ‌زده» ماجرای تعطیلات خسته‌کننده و بدون رویداد یک زوج را تعریف می‌کند و یکی از جالب‌ترین داستان‌های این مجموعه است. اما چرا باید یک بچه آخر داستان بمیرد تا پروتاگونیست‌ها از رخوت و بی‌حالی و از روال روزمره خسته‌کننده‌شان دربیایند؟

تمام شدن داستان به این شکل دلیل شخصی دارد. یکی از دوستانم در تعطیلاتش با چنین واقعه‌‌ای روبه‌رو شد. انگیزه نوشتن این داستان بلافاصله پس از شنیدن ماجرا در من ایجاد شد البته کوشش کردم شدت فاجعه را در داستان کمتر کنم و نگذاشتم آن زوج مرگ بچه را ببینید بلکه فقط پیامدهای آن و تاثیر مرگش را روی پدر و مادرش به تصویر کشیدم.

این حادثه یکنواختی و رکود رابطه این زوج را از بین می‌برد و آن‌ها را دوباره به هم نزدیک می‌کند. آیا باید همیشه یک اتفاق خارق‌العاده بیفتد تا آدم‌ها به خودشان بیایند؟


البته شوکی شبیه به این می‌تواند پیامدهای متفاوتی داشته باشد و همیشه منفی نیست. گاهی هم پیش می‌آید که آدم‌ها از ضربه‌های‌ سرنوشت‌ و دگرگون شدن مسیر زندگیشان و بهتر شدن آن می‌گویند.

داستان «شام پروردگار» در کتاب «ماه یخ‌زده» به ماجرای کشیشی می‌پردازد که تنها و بدون حضور مردم مراسم دعای روز یکشنبه‌اش را به جا می‌آورد. چرا از این کار چشم‌پوشی نمی‌کند و از کلیسا نمی‌رود؟

مراسم دعا یک مراسم معمولی نیست بلکه یک آیین مذهبی‌ است که باید در زمان خودش برگزار بشود و نمی‌شود آن را به راحتی لغو کرد. اگر کشیشی نتواند مراسم را برگزار کند، کس دیگری باید مراسم را انجام بدهد. اگر قرار باشد مراسمی به دلیل کم بودن تعداد شنونده لغو بشود، پس می‌شود اگر کسی به صدای ناقوس اعتنا نکرد و بی‌احترامی کرد، زدن ناقوس کلیسا را هم کنار گذاشت! من خودم شخصا می‌توانم بفهمم که او چرا کلیسا را ترک نمی‌کند و مراسم را برگزار می‌کند. تصمیمش مطمئنا هم مربوط به آبرو و حیثیت حرفه‌‌ای‌اش است و هم به اعتقادات مذهبی‌اش که البته هر دو به هم ربط دارند.

 «ماه یخ‌زده» داستان محبوب من است. داستان سرایداری است که به زودی بازنشسته می‌شود و می‌خواهد بزرگ‌ترین آرزویش را که مهاجرت به کاناداست برآورده کند. اما همسرش ناگهان می‌میرد و همه آرزو‌هایش نقش بر آب می‌شود. این داستان فوق‌العاده غم‌انگیز است و به قول آلمانی‌ها ملانکولیش. شما چگونه می‌توانید چنین فضایی را ایجاد کنید؟

فکر می‌کنم چنین فضای احساسی را وقتی می‌شود ایجاد کرد که نویسنده خودش را جای کسی دیگر یا در شرایط او بگذارد. من باید پیـش از نوشتن اول چنین شرایطی را دقیق جلوی چشمم تصور کنم تا بتوانم احساس ‌کنم که خودم جای آن شخص هستم و همه آن اتفاق‌ها برای خودم می‌افتد. 

آیا برای پرورش چنین شخصیتی یک الگوی واقعی داشتید و از کسی الهام گرفتید؟


بله. مدتی دفتر کارم در یک محوطه‌ قدیمی صنعتی بود که سرایداری هم داشت و او می‌خواست بعد از بازنشستگی به کانادا مهاجرت کند. نمی‌توانستم تصور کنم که او چطور می‌خواهد به آنجا مهاجرت کند، چون هیچ کدام از زبان‌های آن کشور را بلد نبود. نمی‌دانم سرانجام مهاجرت کرد یا نه؟

چطور تصمیم می‌گیرید متنی را که می‌نویسید، چاپ کنید؟

شاید از طریق روش کاری‌ام که مبنایش کاملا حسی است. متن‌هایی را که می‌نویسم همیشه طوری بازبینی می‌کنم که ببینم تاثیرشان روی خودم چیست و چه احساسی در من ایجاد می‌کنند. اگر متنی هیچ احساسی در من پدید نیاورد آن را دور می‌اندازم. نیمی از نوشته‌هایم در حال حاضر به چنین سرنوشتی دچار می‌شوند. من چیزی را از خواننده پنهان نمی‌کنم ولی همه معما‌ها را هم برایش حل نمی‌کنم.

هر خواننده‌‌ای برداشت متفاوتی از کتاب‌های شما دارد. نظرتان در مورد اینکه کتاب‌هایتان تا این اندازه متفاوت تجزیه و تحلیل می‌شوند چیست و چه احساسی دارید؟


هیچ مخالفتی با چنین چیزی ندارم. گاهی از چیزهایی که افراد متفاوت در داستان‌هایم می‌بینند، شگفت زده می‌شوم ولی هرگز به کسی نمی‌گویم که چنین برداشتی اشتباه است و منظورم چنین چیزی نبوده است. مهم این است که خواننده‌های کتاب‌ متوجه بشوند، آن چیزهایی را که می‌بینند یا حس می‌کنند از درون خودشان می‌آید. نوشته‌های من مثل کاتالیزاتوری هستند که قدرت تخیل خواننده را به کار می‌اندازند. داشتن چنین تصوری زیباست که آن‌ها کتاب را کنار بگذارند و فقط تخیل خودشان را پرورش بدهند.

آیا برای نوشتن نیاز به فضای به‌خصوصی دارید؟

متاسفانه نمی‌توانم در فضای باز بنویسم. نیاز به یک فضای بسته دارم ولی چنین فضایی می‌تواند یکی از کوپه‌های قطار هم باشد. خیلی وقت‌ها موقع نوشتن موسیقی گوش می‌کنم.

چه نوع موسیقی‌ای؟

بیشتر موسیقی کلاسیک ولی خیلی وقت‌ها هم موسیقی جاز، بیشتر با پیانو. اغلب موسیقی کیت جرت را می‌شنوم. مهم این است که موسیقی بدون آواز و صدای خواننده باشد. موقع نوشتن کتاب جدیدم «کانتات‌های» یوهان سباستیان باخ را گوش می‌کنم. آگاهانه این موسیقی را انتخاب کردم.

به نظر شما می‌شود نوشتن را یاد گرفت یا اینکه فکر می‌کنید باید برای نوشتن استعداد به‌خصوصی داشت؟

جواب این سوال مشکل است. شاید نوشتن متن و بحث کردن در موردش با دیگران برای نوشتن مفید باشد. اما در جریان نوشتن هر کسی باید بعضی از اشتباهات را خودش تجربه کند. به نظر من برای نوشتن یک رمان خوب یک نویسنده باید به اندازه کافی تجربه کسب کرده و به میزانی از پختگی رسیده باشد. از طرف دیگر نویسنده‌‌ای مانند توماسمان بسیار جوان بود که رمان فوق‌العاده «بودن بروکس» را نوشت.

در آخر پرسشی که برای همه خوانندگان جالب است و حتما همیشه از شما می‌پرسند: آیا در حال حاضر کتاب جدیدی می‌نویسید؟


بله، همان‌طور که پیش‌تر هم گفتم یک رمان می‌نویسم که به احتمال زیاد طولانی نخواهد بود. نمی‌خواهم خیلی درباره‌اش حرف بزنم، فقط می‌توانم بگویم که ساختار دقیقی دارد. به همین دلیل هم موقع نوشتن‌ این رمان «کانتات‌های» یوهان سباستیان باخ را گوش می‌کنم.

کلید واژه ها: پتر اشتام -
0/700
send to friend
نظرات 1
  • 1
    0
    پاسخ به این نظر
    من سه شنبه 11 شهریور 1393
    خواندن گفتگو با نويسنده هاي معتبر دنيا هميشه برايم جذاب بوده است. ممنونم.
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST