اعتماد: پرویز شهدی یکی از معدود مترجمان زبان فرانسه در ایران است البته مشغلههای مختلف زندگی نگذاشته زودتر سراغ چیزی که دوست دارد، یعنی ترجمه کردن برود، سال ۴۸ نخستین بار سراغ ترجمه رفت، اما کسی برای چاپ از آنها استقبال نکرد، بعد هم غرق زندگی و کار شد و ترجمه کردن به یکباره از زندگیاش کنار رفت تا اینکه بازنشسته شد و دوباره ذوق ترجمه سراغش آمد، او با اینکه دیر سراغ ترجمه کردن رفته اما ۹۰ اثر با ترجمهاش به فارسی ترجمه شده است. او پیش از شروع جدی ترجمه مدیریت یکی از شعبات بانک ملی را بر عهده داشته و به واسطه همین شغل، یک دهه از زندگیاش را در فرانسه میگذراند و پس از بازنشستگی از بانک، حرفه مورد علاقهاش یعنی ترجمه را پیش میگیرد. حالا بیش از ۳۰ سال است که ترجمه میکند و آثار نویسندگانی همچون آلن ربگرییه، ژاک تورنیه، مارک دوگن و گیدوموپاسان را از فرانسه به فارسی برگردانده است. ترجمههای او صرفاً به آثار ادبی فرانسه محدود نمیشود؛ شهدی از آثار ادبی امریکا، روسیه و ایتالیا هم به فارسی برگردانده است.
شما
در فرانسه تحصیل کردید و مدتی هم آنجا ساکن بودید...
من لیسانسم را دانشگاه تهران گرفتم. طبعاً چون زمان ما
زبان فرانسه بیشتر باب بود دبیرستان که بودم در مدرسه زبان فرانسه خواندم. آن زمان
از طرفِ بانکی که در آن کار میکردم برای مأموریت به فرانسه رفتم. میخواستم کارشناسی
ارشدم را در دانشگاه سوربن ادامه بدهم و حتی اسمنویسی و دیگر کارهایم را هم در این
دانشگاه کردم. مدتی هم سر کلاسها حاضر میشدم اما دیدم فرصت درس خواندن ندارم. من
رییس بانک ملی شعبه پاریس بودم و کارهای بانک و خانواده آنقدر زیاد بود که ناچار
دانشگاه را نیمهکاره رها کردم.
شما سالها در فرانسه زندگی کردهاید، شغل خوبی هم داشتید،
چه شد که برگشتید و سراغ ترجمه رفتید؟
اصولاً کتاب و کتاب خواندن و نوشتن را از دوران بچگی
دوست داشتم. بچه که بودم قصههای مادربزرگم مرا به ادبیات علاقهمند کرد، بعد هم که
خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، کتابخوانی علاقهمندم کرد. چنان عاشق کتابخوانی بودم
که یک سال تحصیلی را رد شدم. نخستین ترجمهام مربوط به سال ۴۸ میشود؛ آن زمان برای یکسال کارآموزی
به بانکی بلژیکی رفته بودم، آنجا اوقات فراغتی داشتم و دو تا کتاب ترجمه کردم بعد که
برگشتم ایران به یکی دو ناشر مراجعه کردم اما استقبالی نشد.
چه کتابهایی بودند؟
یکی «مهتاب» بود از پییر لامور درباره زندگی کلود دوبوسی،
موسیقیدان معروف فرانسوی و دیگری هم «شاعر سرگردان» که سرگذشت شلی، شاعر معروف
انگلیسی است. البته این دو کتاب بعداً چاپ شدند. سال ۵۳ که به پاریس رفتم دیگر فرصت ترجمه نبود. ده سال آنجا بودم و
بعد به ایران آمدم و سه سال هم توی اداره خارجه کار کردم. بعدتر که بازنشسته شدم دیگر
تصمیم گرفتم بانک را کنار بگذارم و بروم سراغ کاری که دوست دارم و از آن موقع شروع
به ترجمه کردم.
از چه سالی ترجمه را به شکل جدی شروع کردید؟
از همان سال ۶۶ که
از بانک بازنشسته شدم شروع کردم، اما سال ۶۹ یا
۷۰ نخستین ترجمهام که «ماجراهای شگفتانگیز» ادگار آلن پو بود،
چاپ شد.
شما ادبیات فرانسه را جدیتر دنبال کردید و این ادبیات و
نویسندهای مثل آلن رب گرییه را به مخاطب ایرانی معرفی کردید. چرا سراغ ادبیات
فرانسه رفتید؟ آیا به خاطر اینکه چند سالی آنجا زندگی کرده بودید آثار نویسندگانی از
این زبان را به فارسی برگردانید یا مسائل دیگری هم دخیل بود؟
در وهله اول برای اینکه با زبان فرانسه آشنایی داشتم، این
ادبیات مورد نظرم بود، ولی من از ترجمه فرانسوی نویسندههای دیگر زبانها هم ترجمه
کردم و با زبان اصلی مطابقت دادم، از جمله نویسندههای ایتالیایی مثل کالوینو، موراویا،
بوتزاتی یا نویسندههای امریکایی مثل جان اشتاینبک یا همینگوی و پو. با آثار ربگرییه
و مارگریت دوراس بیشتر از طریق فیلمهایی که آلن رنه آنها را کارگردانی کرده مثل
«سال گذشته در مارین باد» و «هیروشیما، عشق من» آشنا و علاقهمند شدم. وقتی دقت کردم
دیدم مقاله و تکههای کوتاهی از داستانهای ربگرییه ترجمه شده. این بود که به
سراغ سه تا از کارهای او یعنی «پاککنها»، «جن» و فیلمنامه «سال گذشته در مارین
باد» رفتم. بعدتر به درخواست یکی از ناشران سراغ آثار دوراس رفتم، البته از دوراس
همان طور که میدانید قبلاً چند تا کتاب ترجمه شده بود. من چهار کتاب از دوراس
ترجمه کردم. میخواستم به همین سه کار از ربگرییه اکتفا کنم. اینها کارهای اصلیاش
بودند؛ به خصوص «پاککنها» نخستین رمانی بود که در سبک «رمان نو» نوشته شده بود.
خلاصه جریان «رمان نو»ییها این بود که میگفتند کلاسیکها چارچوب داستان را درست
میکنند، ماجراها، پرسوناژها، مکان و زمان را طرحریزی میکنند و مینویسند و
خواننده یک موجود منفعل است که داستان آنها را میخواند. هدف اعضای «رمان نو» این
بود که ذهن خواننده را به کار بگیرند و او را وادار به فکر کنند. حتی میخواستند
خواننده خود را جزو شخصیتهای داستان به شمار بیاورد. آن هم به این خاطر که اصل
خواننده بود و کتاب برای او نوشته میشد. اما ربگرییه سینماگر هم بود. «پاککنها»
مثل فیلمبرداریهای مختلف از صحنههای مختلف است. در فیلم این تصاویر به تدوینگر
داده میشود و اوست که این تکهها را برحسب زمان و صحنه طبق فیلمنامه سر هم میکند
و میشود فیلم نهایی. ربگرییه در «پاککنها» این کار را میکند، منتها او این فیلمبرداریها
را میگذارد جلوی خواننده و میگوید خودت از اینها نتیجهگیری کن و بنابراین هر کسی
میتواند مطابق برداشت خودش این کار را بکند. ربگرییه یک کتاب دیگری هم دارد به
نام «برای
رمانی نو» که در چند مقاله توضیح میدهد که اصولاً رمان نو یعنی چی و در این نوع
رمان چیکار میخواهیم بکنیم و از چند نویسنده پیشکسوت هم مثال میزند.
شما میخواستید آثار ربگرییه را ترجمه کنید، آن زمان فکر
نمیکردید این آثار برای مخاطب ایرانی تازه است و ممکن است شکست بخورید؟
استقبالی که از سه کتاب اول شد نشان داد موفق است. همه
آنهایی که اهل کتاب خواندن بودند و از نویسندههای پستمدرن خوانده بودند اسم ربگرییه
را زیاد شنیده بودند. قبلاً هم گفتم که مقالهها و تکههایی از برخی داستانهای او
ترجمه شده بود ولی تا آن زمان کتابی از او نخوانده بودند. به همین خاطر بعد از
گذشت چند ماه از انتشار «پاککنها» نوبت چاپ دومش رسید، اما متاسفانه انتشارات
«دشتستان» که این کتاب را منتشر کرده بود نتوانست به کارش ادامه دهد و چاپ دوم کتاب
معلق شد ولی بعداً ناشر دیگری آن را تجدید چاپ کرد. من کتابهایی را که ترجمه میکنم
سفارشی نیستند. اول خودم آن را میخوانم و اگر آن چیزهایی که خودم میخواهم در آن
باشد، ترجمهاش میکنم. مخاطب من جوانها هستند و دلم میخواهد نه تنها با ادبیات بلکه
با فرهنگ این کشورها آشنا شوند. حتی در کلاسیکها هم مثل داستایوفسکی که ترجمه کردم
همینطور بود. خب، کتابهای زیادی از او ترجمه شدهاند منتها ترجمههای قدیمی
بودند. حتی «شرق بهشت» از اشتاینبک هم یکبار آن هم تقریباً چهل سال پیش ترجمه
شده و دیگر تجدید چاپ نشده بود. نسل جوان با این کتابها آشنایی نداشتند مگر آنهایی
که زبان میدانستند.
شما از روی ترجمه فرانسوی، ادبیات روس یا ایتالیایی کار
ترجمه را انجام دادید؟
بله. در مورد ادبیات ایتالیایی چون دوستی دارم که زبان ایتالیایی
میداند، دستنویس ترجمهام را به او میدادم تا با متن اصلی مطابقت بدهد و ببیند متن
فرانسه چیزی کم دارد یا نه.
با این حساب شما به متن اصلی وفادار بودید؟ یعنی سعی میکردید
ترجمه از زبان دوم به متن اصلی صدمه وارد نکند؟
بله، حتماً.
برای ترجمه از ادبیات روس چه کار کردید؟
متاسفانه با روسی آشنایی ندارم بنابراین از ترجمههای
انگلیسی آن استفاده کردم. آلن پو و اشتاینبک را هم از روی ترجمه فرانسوی، ترجمه و
از متنهای انگلیسیشان استفاده کردم. به خاطر مدتی که در بانک کار میکردم و زبان
اصلی کارم انگلیسی بود آنقدر سواد انگلیسی داشتم که بخواهم برای تطابق به آن
مراجعه کنم، اما اینکه بخواهم از خود متن انگلیسی ترجمه کنم مثل زبان فرانسه تسلط
نداشتم. اما خب این زبانهایی را که ریشهشان یکی است نمیشود کاملاً مطابق اصل
درآورد. حتی اگر از متن اصلی هم ترجمه کنید، به خاطر ویژگیهای زبان فارسی که در
آن زبان نیست یا ویژگیهای آن زبان که در فارسی نیست باید در ترجمه مثال آورد و
جملهسازی کرد تا به شکلی آن حرف، طرز فکر یا قالب جملهها به فارسی درآید. اما به
طور حتم و صددرصد مثل اصل نمیشود چون به دو زبانی هستند که با هم متفاوتند.
چه شد که به سراغ ادبیات روس رفتید؟
از زمانی که کتاب خواندن را شروع کردم از همه نویسندههای
دنیا میخواندم و برایم مهم نبود نویسنده اهل کجاست. برای همین با نویسندگان روس و
سبک و سیاق نویسندگی و زندگیشان آشنایی داشتم. داستایوفسکی دو کتاب عمده به نامهای
«برادران کارامازوف» و «جنایت و مکافات» دارد و من در مقدمه «جنایت و مکافات»
نوشتم که وقتی ۱۵
یا ۱۶ ساله بودم ترجمه خلاصهای از کتاب «جنایت و مکافات»
را خواندم و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. بعد یک ترجمه مفصلتر از داستان را خواندم
و بالاخره هم ترجمه خانم آهی از زبان روسی را خواندم. اما این ترجمه هم برای ۳۰ یا ۳۵
سال پیش و برای قبل از انقلاب بود. من عقیده
دارم زبان ساکن نیست و مثل فناوری، نحوه زندگی، محیطزیست حرکت میکند. طرز فکرها که
عوض میشوند زبان هم تغییر میکند. وقتی زبانی را که ۵۰ یا ۶۰ سال پیش به کار میرفته بخوانید ممکن است متوجه بعضی از
اصطلاحاتش نشوید یا برایتان عجیبوغریب باشد. مثلاً الان میگویند فلان پرسوناژ
به صدای بلند گفت در را ببند اما در آن زمان میگفتند او بانگ برآورد در را ببند.
غیر از این مورد میدیدم که کتابهای داستایوفسکی دچار فراموشی شدهاند. به نظرم
وقتی کتاب از چاپ اول بگذرد نشان میدهد توانسته توجه مخاطب را جلب کند. البته
بگذریم از اینکه فکر میکنم کتاب خوشبخت و بدبخت داریم. بعضی از کتابهای خیلی خوب
هستند که مورد توجه قرار نمیگیرند اما بعضی کتابهای خیلی سبک یا خوب خوانده میشوند
و به چاپهای بعدی میرسند. بنابراین در ترجمههایی که کردم خط و
مشی فکریام را جستوجو میکردم.
هدفم همان طور که گفتم آشنایی نسل جوان با این ادبیات
بوده؛ حالا چه کلاسیک، چه جدید و پستمدرن. بدون اینکه بخواهم تعریفی کرده باشم،
معدل کار من نشان میدهد که مخاطبان پیامم را گرفتهاند. در حدود سی سالی که کار میکنم
بیش از ۹۰ عنوان کتاب ترجمه کردم و ۷۲ عنوان از آنها چاپ شده. این آمار
نشان میدهد که من کارم را کردهام. ناشر هم دنبال نویسنده یا مترجمی نمیرود که
از او استقبال نمیشود و این طبیعی است. وقتی کتابی به چاپ پنجم یا ششم میرسد مثل
همین کالوینو که کتاب «درخت باروننشین» او را زندهیاد مهدی سحابی هم ترجمه کرده
بود دیگر هیچ حرفی در ترجمهاش نمیماند.
پس شما مشکلی با ترجمه ایشان و بقیه نداشتید و این کتابها
را از روی علاقه ترجمه کردید؟
بیشتر درخواست ناشر بود سهگانهای به نام «نیاکان ما»
از کالوینو هست که من دو کتاب از آن را ترجمه کرده بودم. ناشر به من گفت خوانندهها
میخواهند کتاب سوم هم با همین قلم باشد. من هم گفتم خب ترجمه سحابی هست، اما آنها
گفتند خوانندههای ما ترجمه تو را میخواهند. کارهای سحابی نقص ندارد و چه حیف که
زود رفت. او جزو مترجمهای درجه یک ما بود و کارهایی کرد که از من ساخته نبود، از
جمله ترجمه پروست و کارهای سلین که آثار سنگین و پیچیدهای هستند و آن زندهیاد یادگار
بزرگی را با ترجمه آنها برای ما باقی گذاشت.
در ترجمه شما بیشتر به لفاظی نویسنده وفادار هستید یا
مضمونی که نویسنده قصد بیان آن را دارد؟
من چیزی از گفتههای نویسنده را حذف نمیکنم. اما وقتی میخواهید
جملهای را از فرانسه ترجمه کنید میبینید که نقلقول شخصیت آورده میشود و بعد
اسم شخص را میآورند. مثلاً میخوانید؛ «من امروز رفتم توی خیابان.» شهدی گفت. در صورتی که ما میگوییم:
شهدی گفت: «من امروز به خیابان رفتم. » این کارها باید مطابق قواعد زبان مقصد صورت
بگیرد. در زبان فارسی فعل آخر جمله میآید اما در فرانسه بلافاصله بعد از فاعل میآید.
گاهی وقتی جمله خیلی بلند و پیچیده است من مجبور میشوم برای اینکه خواننده
سردرگرم نشود جملهها را کوتاه کنم. اما آنها با حروف ربط و فعلهایی که دارند میتوانند
جملات بلند یکی دو صفحهای بنویسند از جمله نوشتههای پروست. اما اگر در فارسی
بخواهید جمله دو صفحهای را بخوانید و طبق قواعد زبان فرانسه فعل اصلی را اول جمله
بگذارید، آخر جمله خواننده متوجه نمیشود چه کسی دارد این حرف را میزند و منظورش
چیست. با این حساب من این جمله بلند را به جملههای کوتاه تقسیمبندی میکنم تا
همان مفهوم را برساند و خواننده گیج نشود.
چقدر ترجمه اثر یک نویسنده که برنده جایزه شده برای شما
مهم است؟
راستش را بخواهید من دنبال این جور چیزها نمیروم. یک
عده کارشان این است که بروند آثار کسانی را که جایزه میگیرند و یکدفعه معروف میشوند
ترجمه کنند، خب اینها حرفهای هستند، اما من حرفهای نیستم. وقتی دو سه نفر میروند
دنبال ترجمه این کتابها برای رساندن اثر به چاپ و کتابفروشیها برای آنهایی که
تجربه ترجمه ندارند مسائلی پیش میآید. از نظر من، ترجمه هم فن است و هم هنر. در
فن، فقط دانش کافی نیست و تجربه هم لازم است. در وجه هنرش تا شما در زبان خودتان
جنبه نیمهشاعرانه نداشته باشید که بتوانید جملات روان را بیاورید آنوقت ترجمهتان
یک ترجمه تحتالفظی از نوشته نویسنده میشود. البته من کتابی از لوکلزیو هم ترجمه کردم،
اما این کتاب را ۲۰ سال قبل از ترجمهاش خریده و خوانده بودم و آن زمان لوکلزیو
هنوز معروف نبود و چیزی از او ترجمه نشده بود. بعد تصادفاً این کتاب را دوباره
خواندم. دفعه اول جذبم نکرده بود اما دفعه دوم
از کتاب خوشم آمد. این موضوع در مورد بعضی کتابها برایم پیش آمده که بار اول زیاد
جذبم نکرده اما دفعه دوم که خواندم متوجه چیزهایی شدهام. یک کتاب هم به نام «امید
به دیدار در آن دنیا» ترجمه کردم که اثر پیر لومتر، نویسنده فرانسوی برنده جایزه
گنگور بود. مقدمات چاپ کتاب لوکلزیو فراهم شده و به زودی چاپ میشود. هر دوی این کتابها
را نشر چشمه منتشر میکند. اما اینها معنیاش این نیست که به دنبال نویسندههای
برنده جوایز ادبی میروم. آن هم به این دلیل که میدانم با این وضع آشفته کتاب نمیشود
اینطور کار کرد. همیشه گفتهام که من احساس شرم میکنم وقتی برای ۸۰ و چند میلیون جمعیت که حداقل نصف آن سواد
خواندن و نوشتن دارند، تنها ۵۰۰
نسخه کتاب چاپ میشود و بعد هم مدتها در قفسههای کتابفروشیها یا انبار ناشرها
خاک میخورد.
من فکر میکنم کارهایی که انتخاب و ترجمه کردم با توجه
به اینکه مورد توجه واقع شده و تجدید چاپ شدند و تعدادشان بالا رفته موفق بودند. کما
اینکه دوستان از شهرستانها و جاهای مختلف به من تلفن هم میزنند. حتی یک ناشری از
اصفهان به من زنگ زد و گفت من خودم این کتاب «جنایت و مکافات» را منتشر کردم اما
وقتی ترجمه تو را خواندم تازه فهمیدم معنی این کتاب یعنی چی. به هر حال در این وضعیت
من حتی به ناشرها هم نصیحت میکنم و میگویم ببینید آنهایی که ایستادگی کردند موفق
شدند اما آنهایی که زود دلسرد شدند و کنار کشیدند شکست خوردند. همیشه این بیت شعر
را برایشان مثال میزنم که «ما زنده از آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آرامش ما
در عدم ماست.» این را همیشه مخصوصاً به ناشرهای جوان میگویم که نگران نباشید
بالاخره وضعیت به این شکل نمیتواند بماند.
ادبیات ایران خیلی کم در دنیا معرفی شده، فکر میکنید به
خاطر سختی زبان فارسی است یا ما نتوانستیم آن طور که باید ادبیاتمان را به مخاطب
جهانی معرفی کنیم؟
من همیشه همان نویسنده مصری را مثال میزنم. اثر این نویسنده
را خود وزارت فرهنگ مصر ترجمه و در سراسر جهان پخش کرد. خب این کتاب در دنیا معرفی
شد و دیگران هم کتابهای او را ترجمه کردند و جایزه نوبل هم گرفت. از ادبیات ایران
هم ترجمههایی شده مثلاً کتابهای مرادی کرمانی به زبان آلمانی و زبانهای دیگر
ترجمه شدند ولی خب آن طور که باید و شاید معرفی نشدهاند. کتابهای پاموک، نویسنده ترک، هم همین
حالت را پیدا کرد. معرفی ادبیات به جهان پشتیبانی میخواهد. الان یک مترجم در ایران
یا در خارج از کشور کتابی فارسی را به زبانی دیگر ترجمه کند، خب ناشر این کتاب چه
میشود؟ این کتاب را در خارج از کشور به چه کسی بدهد؟ باید با هزینههای خودش
ترجمه، نمونهخوانی، حروفچینی، ویرایش و حتی چاپ کند. اینکه این کتاب را در خارج از
ایران چاپ کنید کار مشکلی است و اگر این کار را یک نهاد دولتی انجام دهد یا یک ناشر
قوی که امکانات مالی داشته باشد شدنی است. البته یک مقدار آن هم به خاطر سختی زبان
ما است اما این ملاک نیست کمااینکه اشعار مولانا، خیام، سعدی و حافظ که سختتر هم
هست ترجمه شدند.
فکر نمیکنید در این زمینه شعر ما خیلی جلوتر از ادبیات داستانی
بوده است؟
اگر دقت کرده باشید این ادبیات وسیع ما همهاش شعر است.
در نثر ما خیلی کم این اتفاق است و اگر هم داریم نثرهای فلسفی یا علمی هستند و
داستاننویسی به آن شکل نبوده است. نخستین داستاننویس ادبیات ما نظامی است، منتها
او هم باز به شعر نوشته است. «هفت پیکر» و... داستانند اما به شعر. اما این شعر اگر
بخواهد به نثر ترجمه شود تمام زیباییاش را از دست میدهد. دلیل دیگرش این است که
ما ادبیات داستانی کم داریم و اگر بخواهیم درست حساب کنیم باید از زمان هدایت،
جمالزاده، صادق چوبک و بزرگ علوی و دیگران که رماننویسی و داستانکوتاهنویسی را
شروع کردند آغاز کنیم.
اما در همان دوره متوقف شدیم...
بله در آن دوره متوقف شدیم. این نویسندهها یک مقدار افکار
چپ داشتند و حکومت وقت هم اجازه چاپ کتاب و فعالیت به آنها نمیداد. کتابهای هدایت
که مشخص است، بزرگ علوی هم تودهای بود، جلال آلاحمد هم همینطور. بیشتر نویسندهها
تودهای بودند. یک مشکل دیگر هم داریم و آن اینکه بیشتر داستانهایی که به فارسی
نوشته شده، درست مثل شعر نو برگرفته از سبک غربیهاست. شعر نو را از رمبو و
مالارمه گرفتند و به صورت فارسی درآوردند. این البته عیبی هم ندارد و خوب است اما
حرف تازهای در آنها نیست. یعنی آن ریشه اصلی را که باید داشته باشد ندارد. با این
حال نویسندهها فعالیت میکنند و کتابهای خوبی هم نوشتهاند. مرادی کرمانی چون به
شکل طنز و فولکلور و برای بچهها مینویسد بیشتر مورد توجه مترجمهاست. امیدوارم
در آینده پیشرفتمان بیشتر شود منتها باید امکانات این کار فراهم شود و بگیر و ببندها
هم از بین برود.
بعضی مترجمها در اینجا یکدفعه به نویسندهای توجه میکنند
تا کتابهای او را ترجمه کنند. این اتفاق در مورد کتابهای موراکامی یا خالد حسینی
افتاد. فکر میکنید چطور میشود جلوی این همه ترجمه از یک کتاب را گرفت؟ اگر بانک
ترجمه داشته باشیم فایدهای دارد؟
ترجمه حتی در دنیای غرب هم به این شکل نیست که محدودیت اینچنینی
داشته باشد و اگر کسی کتابی را ترجمه کرد، دیگران حق نداشته باشند آن را ترجمه کنند. آنجا هم اگر از کتابی
پنج ترجمه شده باشد، ملاک این نیست که هر پنج ترجمه خوب و اصیل هستند. آنجا
منتقدان از ترجمه اصیل تعریف میکنند و به آن ترجمهای که ایراد دارد میتازند. اینها
نتیجهاش میشود اینکه مترجمی که کارش ایراد دارد مجبور میشود ترجمه را ببوسد و کنار
بگذارد. این مساله سر یکی از کتابهایم اتفاق افتاد. کتابی را ترجمه کردم و به
بازار آمد و سه، چهار ماه بعد هم مترجم دیگری آن را ترجمه کرد. با خودم گفتم اشکالی
ندارد. نویسنده کتاب هم چون نویسنده رمان نو و موج نو بود نثرش پیچیدگیهای خاصی داشت
و اثرش در زمره آثار روانشناسانه بود. اما ناشر کار خلافی کرد و به فردی پول داد
تا از ترجمه او تعریف کند و به ترجمه من حمله کند. یک بار ناشر به من گفت میدانی
چنین مقالهای نوشته شده؟ گفتم؛ نه، من که روزنامه نمیخوانم. گفت آخر طرف بد حرف
زده و باید جوابش را بدهی. گفتم ما همکاریم و اگر بخواهیم در بیفتیم اصلاً کار
درستی نیست و خواننده باید تشخیص بدهد که کدام ترجمه درست است و کدام غلط. اما
ناشر باز هم اصرار کرد و من رفتم ترجمه او را با متن اصلی مقایسه کردم و خیلی
ناراحت شدم. او مترجم تازهکاری نبود و از این نویسنده هم چند کتاب ترجمه کرده بود
ولی اشتباهاتی کرده بود. من همیشه میگویم اینها دامهایی هستند که سر راه مترجم
قرار میگیرند. زبان فرانسه ضمیرهای مؤنث و مذکر دارد اما زبان ما این ضمایر را ندارد.
مثلاً در متن فرانسه در یک جمله از دوشی مثل قطار و خانه صحبت شده، در جملههای
بعدی دیگر اسم این دوشی آورده نمیشود و از ضمایر فاعلی استفاده میشود. حالا اگر
هر دوی این ضمایر فاعلی، مؤنث یا مذکر باشند ممکن است مترجم اشتباه کند و یکی را
جای دیگری بگیرد. چنین چیزهایی در ترجمه او دیده میشد. بودن چند ترجمه این حسن را
دارد و خواننده تصمیمگیرنده است.
ممکن است ترجمهای از یک کتاب خریده نشود و ترجمه دیگری
به چاپهای بعدی هم برسد. اینطور معلوم است که خواننده متوجه تفاوتهایی بین این
دو ترجمه بوده است. البته یک مشکلی هم در این بین ایجاد میشود. با این بازار کتاب
خراب، خواننده سرگردان میماند که کدام یک ترجمه را بگیرد. دو عامل مترجم و ناشر
در اینجا میتواند کمککننده باشد. خود من که کتابخوان بودم و کتاب میخریدم اگر
نویسنده کتابی را نمیشناختم از روی نام مترجم یا ناشر تصمیم به خرید میگرفتم.
چون میدانستم مترجم یا ناشری که انتخاب میکنم سراغ کتابهای آبکی نمیروند.
شما ۱۰ سال پیش در یکی از مصاحبههایتان گفته بودید ترجمه دوران بیماری
را طی میکند و اگر دوران نقاهت را بگذراند حالش خوب میشود. به نظرتان الان ترجمه
حالش خوب شده؟
حقیقتش را بخواهید من بیشتر وقتم با کتابهایی میگذرد که
میخواهم ترجمهشان کنم. من تنها نصحیتی که به مترجمهای تازهکار دارم این است که
کتابی را از یک نویسنده خوب که مترجمی خوب هم آن را ترجمه کرده تهیه کنند. بعد یک صفحه از
متن اصلی را ترجمه و با ترجمه مترجم کتاب مقایسه کنند و ببینند عیب و ایرادهایشان
کجاست.
این موضوع شامل تنها ترجمه نمیشود. طبیعت ساکن نیست و
همهچیز در حال تحول است و این حرکت هیچوقت رو به عقب نیست. من سال ۶۳ که از فرانسه برگشتم وحشتم گرفت. اوضاع مردم آن زمان بد بود
اما وضعیت الان اصلاً قابل مقایسه با آن زمان نیست. دنیا عوض شده و طبعاً ما هم
عوض میشویم و این سیر تحولی همهچیز را شامل میشود. البته تیراژ کتاب پایین آمده
که به نظر من دو علت دارد. اول اینکه تعداد کتابهایی که در میآید زیاد شده و دوم
کسانی ناشر شدهاند که صلاحیت این کار را ندارند. ناشرها برای پول درآوردن کتابها
را به کسانی میدهند که از روی قبلیها رونویسی میکنند. در این بین رسانهها نقش
مهمی دارند. اگر این کارها را نقد و بررسی کنند و نقطه ضعفها و قوتها گفته شود
هم بر آنها درسی میشود و هم اینکه جلوی این کارها گرفته میشود.
روی میز کارتان دیدم که ترجمههایتان به صورت دستنویس
است و تایپ نمیکنید.
نه تایپ نمیکنم. یک مدتی هم رفتم دنبالش دیدم وقت بیشتری
میگیرد و اذیتم میکند. این است که با دست مینویسم. برای دیکشنری هم از کتاب
استفاده میکنم چون با نرمافزار باید آن کلمه را تایپ کنم و بعد معنیاش را ببینم. من چون عادت کردم
به کتاب، زمان کمتری میگیرد اما نرمافزار زمان میبرد و از حوصله من خارج است.
پسرم وقتی میخواست برود استرالیا لپتاپش را به من داد و برچسب کیبورد فارسی هم
روی آن چسباند و همهچیز را یادم داد. شروع کردم و یک جایش اشتباه نوشتم و خواستم
پاک کنم و کلیدها را زدم و رفتم در هزارپیچ گیر کردم. با دست مینویسم و هر جا
خواستم اصلاح میکنم.
و حرف آخر؟
یک بار چند سال پیش چند تا جوان از روزنامهای آمدند برای
مصاحبه و به من گفتند حرفی برای خود ما بزنید. گفتم این چیزی که میخواهم بگویم
برای همه همنسلان شماست. آن هم این است که مثل آب باشید. گفتند یعنی چی؟ گفتم آب سادهترین
عنصر در طبیعت است؛ دواتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن است. اما ببینید چقدر مهم است و
کارهای مهمی میکند. زندگی از آن سرچشمه میگیرد و همهچیز از آب است. حتی آب
سرمشق تلاش و کوشش است. در کتابهای قدیم مدرسه، داستانی بود که میگفت چشمهای از
کوهسار جاری شد و رسید به صخرهای بزرگ و آن سنگ سد راهش شد. این بیت شعر از آن یادم
است: «بسی کند و کاوید و کوشش نمود/ کز آن سنگ خارا رهی برگشود. » آب چنین خاصیتی
دارد و وقتی خشمگین میشود همهچیز را از جلوی راهش برمیدارد. اما فقط یک نقطه
ضعف دارد و باید مواظب آن باشید. آن نقطه ضعف هم این است که راکد باشد میگندد بنابراین
اگر ناامید باشید و درجا بزنید، میگندید. پس شما هم به فعالیتهایتان ادامه بدهید
و نگران آینده نباشید.